در کربلا چه گذشت؟ – بخش پنجم
فصل چهاردهم: صبح عاشورا
امام(ع) بعد از نمازصبح، روز خود را با دعا شروع كرد: «پروردگارا، تو در هر گرفتاري محل وثوق و اعتماد من هستی. در هر سختي به تو اميدوارم و در هر مشكلي كه براي من پيش آيد، تنها وسيله و چارة من تو هستي. چه بسيار گرفتاري و پريشاني كه دل را ناتوان ميساخت و چارهاي براي آن در دست نبود، دوستان ياري نميكردند و دشمنان زبان به شماتت ميگشودند؛ اما چون اميد خود را از غير تو بريدم و چارهي آن را تنها از تو خواستم، تو به من گشايش دادي و آن مشكل را از من برطرف ساختي. هر نعمت و نيكي تنها از تو به ما ميرسد و همه چيز را بايد فقط از تو خواست.»[۱]
حضرت بلافاصله صفوف ياران خود را كه سي و دو نفر سواره و چهل نفر پياده بودند، مرتب ساخت. «زهير بن قين» را فرماندهي جناح راست و «حبيب بن مظاهر» را فرماندهي جناح چپ کرد و پرچم را به دست برادر خود، عباس(ع) سپرد.
عمر بن سعد نيز صفوف لشكر خويش را مرتب ساخت. فرماندهي جناح راست را به «عمرو بن حجاج»، فرماندهي جناح چپ را به «شمر بن ذيالجوشن»، فرماندهي سواره نظام را به «عروه بن قيس»، فرماندهي پيادگان را به « شَبَثَ بْنَ رِبْعِي» و پرچم را به دست غلام خود داد.
امام حسين(ع) در روز عاشورا سوار بر شتر خود شد و در مقابل لشكر دشمن با صدايي رسا كه بيشترِ لشكر آن را ميشنيدند، فرياد برآورد: «اي مردم عراق، گفتار مرا بشنويد. در كشتن من تعجيل نكنيد تا شما را به آنچه بر من واجب است، موعظه كنم و دليل خود را برای آمدن به عراق، با شما باز گويم. اگر عذر مرا پذيرفتيد، سخنم را باور كرديد و از راه عدل و انصاف با من رفتار کردید، راه خوشبختي خود را هموار ساختهايد و شما را بر من راهي نباشد. اگر هم عذر و دليل مرا نپذيرفتيد و از راه عدل و انصاف منحرف شديد، كشتن من پس از اين باشد كه بر انجام آن تأمل كرده باشید. از روي شتابزدگي و بيفكري به چنين كار بزرگي دست نزنيد …». حضرت، خود و اجداد خويش را معرفي كرد و فرمود: آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم؟ آيا رسول خدا(ص) درباره من و برادرم نفرمود: اين دو، سرور جوانان بهشت هستند؟ آيا همين كلام مانع از ريختن خون من نيست؟ مگر من خون كسي از شما را ريختهام يا مالي را از شما بردهام يا قصاص جراحتي از من ميخواهيد كه قصد كشتن مرا داريد؟ آنگاه رو به فرماندهان لشكر دشمن كرده و فرمود: «اي شَبَثَ بْنَ رِبْعِي، اي حَجَّارَ بْنَ أَبْجَر، اي قَيْسَ بْنَ اَلْأَشْعَث و اي يَزِيدَ بْنَ اَلْحَارِثِ آيا شما نبوديد كه مرا به كوفه دعوت كرديد؟ قيس بن اشعث گفت: ما نميدانيم تو چه ميگويي؟ به حُكم عبيدالله تن ده. امام فرمود: نه دست خواري ميدهم و نه چون بندگان فرار میکنم.»[۲]
فصل پانزدهم: بازگشت حُر
حر بن يزيد، صبح عاشورا نزد عمر بن سعد آمد و از او پرسيد: آیا به راستي ميخواهي با حسين بن علي بجنگي؟ گفت: آري. به خدا قسم جنگ ميكنم آن هم جنگي سخت. حر گفت: چه مانعي دارد كه يكي از پيشنهادهاي حسين را بپذيري؟ وي گفت: اگر به اختيار خود بودم، مانعي نداشت و ميپذيرفتم؛ اما ابنزياد به پذيرفتن هيچ كدام از پيشنهادهاي او تن نميدهد. حر گفت: به خدا سوگند به دو راهي بهشت و دوزخ رسيدهام؛ هر چند پارهپاره و سوزانده شوم، چيزي را بر بهشت ترجيح نخواهم داد. آنگاه راه اردوگاه امام(ع) را در پيش گرفت.
در حالي كه سر تا پای او ميلرزيد در مقابل امام(ع) قرار گرفت و گفت: خدا ميداند نميدانستم كه كار به اينجا ميكشد. اكنون براي توبه كردن آمدهام؛ اما نميدانم كه راهي به توبه دارم يا نه؟ امام فرمود: آري، خدا توبهات را قبول ميكند و تو را ميآمرزد.[۳] تو آزادهاي، همانگونه كه مادرت تو را آزاده ناميد.[۴] اكنون پياده شو. حر عرض كرد: چه بهتر كه ساعتي با اين مردم، سواره بجنگم و در آخر كار با سرافرازيِ شهادت پياده شوم. امام فرمود: خدا تو را رحمت كند. هر چه خواهي انجام ده.
حر به سوي لشكر كوفه برگشت و با همكاران و همراهان پيشین خود سخن گفت و آنان را به جهت بيوفايي و پيمان شكني ملامت کرد. او خطاب به سپاهي كه خود فرمانده بخشي از آن بود، گفت: اي مردم كوفه، خدا مرگ شما را برساند. خدا مادران شما را عزادار كند كه اين بندة خدا را دعوت كرديد و آنگاه كه دعوت شما را پذيرفت و نزد شما آمد، دست از ياري وي برداشتيد. شما كه روزي وعده ميداديد كه در راه او از جان خواهيد داد، امروز پيرامونش را گرفتهايد و شمشير به روي او كشيدهايد تا او را بكشيد. او را محاصره كردهايد و راه نفس كشيدن را بر او بستهايد. از هر طرف او را در فشار قرار دادهايد و نميگذاريد به سرزمينهاي پهناور خدا روي آورد و خود و خاندانش در امان باشند. او را مانند اسيري گرفتار ساختهايد و بيچارهاش كردهايد. آب جاري رودخانهي فرات را كه مسلمان و غیرمسلمان از آن مينوشند و جانوران در آن شنا میکنند، بر او، زنان، كودكان و يارانش بستهايد تا تشنگي، آنان را از پاي درآورد. بعد از رسول خدا با فرزندان او چه بد رفتار كرديد! اگر امروز در اين ساعت پشيمان نشده و از كشتن وي منصرف نشويد، خدا در تشنگي قيامت سيرابتان نخواهد ساخت.[۵]
فصل شانزدهم: آغاز نبرد خونين
عمر بن سعد، تيري به كمان گذاشت و به سوي لشكر حسين(ع) پرتاب كرد و گفت: اي مردم، گواهي دهيد كه من نخستين كسي بودم كه تير را رها كردم. به دنبال او تيراندازان لشكرش، تيرها را رها كردند و نيروهاي پياده به ميدان آمده، مبارز خواستند. جنگ آغاز شد. ابتدا بر اساس رسم عرب جنگهاي تن به تن انجام گرفت كه گروهي از لشکر ابنسعد كشته شدند.[۶]
عمرو بن حجاج، فرماندهي جناح راست سپاه عمر بن سعد، خطاب به لشكريان خود فرياد زد: اي احمقها، آيا ميدانيد با چه كساني ميجنگيد؟ شما با سواران و دلاوران كوفه جنگ ميكنيد، با دليراني ميجنگيد كه دست از دنيا شسته و تشنهي مرگ هستند، كسي به تنهايي و جدا جدا به جنگ آنان نرود. تعداد آنها كم است و اندكي بيش زنده نخواهند ماند. به خدا اگر شما از دور تنها سنگ بر آنان پرتاب كنيد، آنان را خواهيد كشت.[۷]
عمر بن سعد اين سخن را پسنديد و گفت: راست گفتي. انديشه و تدبير همان است كه تو انديشيدهاي. پس فرمان داد كسي تن به تن نجنگد. عمرو بن حجاج، با همراهانش از سمت فرات بر اصحاب حسين(ع) حمله كردند. ساعتي جنگيدند و بازگشتند. آنگاه که گرد و خاك جنگ فرو نشست، ديدند مسلم بن عوسجه به زمين افتاده است. پس حسين(ع) اين آيه را خواند: «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِر؛ از مومنان كسي است که پيمان خويش را به انجام رسانيد و از ايشان كسي است كه انتظار ميكشد.»[۸] دوست مُسلم، حبيب بن مظاهر به او نزدیک شد و گفت: اي مسلم، بهزمين افتادن و شهادت تو بر من بسيار سخت است، اما مژده كه به بهشت ميروي. مسلم با صداي ضعيفي گفت: خدايت تو را به نيكي بشارت دهد. حبيب گفت: اگر مطمئن نبودم که هم اكنون به دنبال تو کشته خواهم شد، هر سفارش و وصيتي داشتي، ميپذيرفتم. مسلم بن عوسجه در حاليكه به امام حسين(ع) اشاره ميكرد، به او سفارش کرد و جان داد. شمر بن ذي الجوشن، فرماندهي جناح چپِ لشكر ابنسعد، با همراهان خود به جناح چپ لشكر حسين(ع) حمله بردند. ياران امام(ع) در برابر دشمن پايداريكردند و با نيزههاي خود آنها را به عقب راندند.
حملة همه جانبه از هر سو به حسين(ع) و ياران او آغاز شد. اما ياران ایشان با اينكه سي و دو نفر سواره بيشتر نبودند، نبرد شجاعانهاي از خود نشان دادند. آنها از هر سو به سواران كوفه حمله ميكردند و آنان را پراكنده ميساختند. دشمن، اسب حر بن يزيد را از پای در آورد. حر پياده به جنگ ادامه داد و گفت: اگر اسب مرا بكشيد، من پسر آزاد مرد هستم. دلاورتر از شير شجاعم. سپس با شمشير به آنان حمله كرد. گروه بسياري اطرافش را گرفتند و او را به شهادت رساندند.
عُرْوَةَ بْنَ قَيْس، كه فرماندة سواران بود، كسي را پيش فرماندة خود عمر بن سعد فرستاد و گفت: آيا نميبيني اين سواران من، امروز از دست اين مردان انگشتشمار چه ميكشند؟ پيادگان و تيراندازان را به ياري ما بفرست.
تيراندازان را به كمك آنها فرستاند.
حُصَيْنُ بْنُ نُمَيْرٍ كه فرمانده و رئيس تيراندازان بود به همراهان پانصد نفري خود دستور داد، ياران حسين(ع) را تيرباران كنند. آنان همگي شروع به تيراندازي كردند. چيزي نگذشت كه اسبها را از پا درآوردند و مردان بسياري را مجروح ساختند. ياران امام از اسبها پياده شده و ساعتي به جنگ پرداختند. جنگ شدت گرفته بود. ياران حضرت در ميان لشكر دشمن داخل شده بودند و بسياري از آنها در نبردي نابرابر، كشته و مجروح شدند[۹].
شمر بن ذيالجوشن با همراهان خود به سمت خيمهها حمله كرد. زهير بن قين با ده نفر از ياران حسين(ع) به دفاع از خیمه ها پرداختند و آنان را از كنار خيمهها دور کردند. شمر و همراهانش دوباره بازگشتند. زهير گروهي از آنها را كشت و بقيه را مجبور به عقب نشيني كرد.
هنگام ظهر حسين بن علي(ع) با ياران خود نماز خوف خواندند و جنگ را ادامه دادند. حَنْظَلَةُ بْنُ سَعْد از ميان ياران حسين(ع) بيرون آمده، فرياد زد: ايمردم كوفه، من بر شما ميترسم، مانند روز احزاب، اي مردم، من از روزِ فرياد(رستاخيز)، بر شما ميترسم. اي مردم، حسين را نكشيد. «خدا با عذاب خود، نابودتان ميکند. بدبخت شد آن كه دروغ بست.» سپس پيش آمده، جنگ كرد تا شهيد شد. ياران سيدالشهداء(ع) همچنان يك به يك پيش ميآمدند، و می جنگیدند و شهيد ميشدند. ديگر از همراهان حسين(ع) جز خاندان و تعداد اندكي از ياران، کسی باقي نمانده بود.
۱- اللَّهُمَّ أنت ثقتي فِي كل كرب، ورجائي فِي كل شدة، وأنت لي فِي كل أمر نزل بي ثقة وعدة، كم من هم يضعف فِيهِ الفؤاد، وتقل فِيهِ الحيلة، ويخذل فِيهِ الصديق، ويشمت فِيهِ العدو، أنزلته بك، وشكوته إليك، رغبة مني إليك عمن سواك، ففرجته وكشفته، فأنت ولي كل نعمة، وصاحب كل حسنة، ومنتهى كل رغبة.(همان،ص۴۲۳)
۲- أَيُّهَا النَّاسُ، اسمعوا قولي، وَلا تعجلوني حَتَّى أعظكم بِمَا لحق لكم علي، وحتى أعتذر إليكم من مقدمي عَلَيْكُمْ، فإن قبلتم عذري، وصدقتم قولي، وأعطيتموني النصف، كنتم بِذَلِكَ أسعد، ولم يكن لكم علي سبيل، وإن لم تقبلوا مني العذر، ولم تعطوا النصف من أنفسكم «فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَشُرَكاءَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلَيَّ وَلا تُنْظِرُونِ» ، «إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ» قَالَ: فلما سمع أخواته كلامه هَذَا صحن وبكين، وبكى بناته فارتفعت أصواتهن، فأرسل إليهن أخاه العباس ابن علي وعليا ابنه، وَقَالَ لهما: أسكتاهن، فلعمري ليكثرن بكاؤهن، قَالَ: فلما ذهبا ليسكتاهن قَالَ: لا يبعد ابن عَبَّاس، قَالَ: فظننا أنه إنما قالها حين سمع بكاؤهن، لأنه قَدْ كَانَ نهاه أن يخرج بهن، فلما سكتن حمد اللَّه وأثنى عَلَيْهِ، وذكر اللَّه بِمَا هو اهله، وصلى على محمد ص وعلى ملائكته وأنبيائه، فذكر من ذَلِكَ مَا اللَّه أعلم وما لا يحصى ذكره.(همان،ص۴۲۴)
۳- فأخذ يدنو من حُسَيْن قليلا قليلا، فَقَالَ لَهُ رجل من قومه يقال له المهاجر ابن أوس: ما تريد يا بن يَزِيدَ؟ أتريد أن تحمل؟ فسكت وأخذه مثل العرواء، فقال له يا بن يَزِيدَ؟ أتريد أن تحمل؟ فسكت وأخذه مثل العرواء، فقال له يا بن يَزِيدَ، وَاللَّهِ إن أمرك لمريب، وَاللَّهِ مَا رأيت مِنْكَ فِي موقف قط مثل شَيْء أراه الآن، ولو قيل لي: من أشجع أهل الْكُوفَة رجلا مَا عدوتك، فما هَذَا الَّذِي أَرَى مِنْكَ! قَالَ: إني وَاللَّهِ أخير نفسي بين الجنه والنار، وو الله لا أختار عَلَى الجنة شَيْئًا ولو قطعت وحرقت، ثم ضرب فرسه فلحق بحسين ع، فقال له: جعلني الله فداك يا بن رَسُول اللَّهِ! أنا صاحبك الَّذِي حبستك عن الرجوع، وسايرتك فِي الطريق، وجعجعت بك فِي هَذَا المكان، وَاللَّهِ الَّذِي لا إِلَهَ إِلا هُوَ مَا ظننت أن القوم يردون عَلَيْك مَا عرضت عَلَيْهِم أبدا، وَلا يبلغون مِنْكَ هَذِهِ المنزلة فقلت فِي نفسي: لا أبالي أن أطيع القوم فِي بعض أمرهم، وَلا يرون أني خرجت من طاعتهم وأما هم فسيقبلون من حُسَيْن هَذِهِ الخصال التي يعرض عليهم، وو الله لو ظننت أَنَّهُمْ لا يقبلونها مِنْكَ مَا ركبتها مِنْكَ، وإني قَدْ جئتك تائبا مما كَانَ مني إِلَى ربي، ومواسيا لك بنفسي حَتَّى أموت بين يديك، أفترى ذَلِكَ لي توبة؟ قَالَ: نعم، يتوب اللَّه عَلَيْك، ويغفر لك، مَا اسمك؟ قَالَ: أنا الحر بن يَزِيدَ، [قَالَ: أنت الحر كما سمتك أمك، أنت الحر إِنْ شَاءَ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا والآخرة، انزل، قَالَ: أنا لك فارسا خير مني راجلا، أقاتلهم عَلَى فرسي ساعة، وإلى النزول مَا يصير آخر أمري قَالَ الْحُسَيْن: فاصنع يرحمك اللَّه مَا بدا لك].(همان،ص۴۲۵)
۴- این جمله نه در ارشاد است و نه در طبری. فقط خوارزمی این جمله را بعد از نبرد حر می داند.(مقتل الحسین،ج۲،ص۱۲-۱۴) داستان حر در الفتوح متفاوت نقل شده است. ر.ك: ابن اعثم کوفی، ۱۳۷۲: ص۹۰۴-۹۰۵ .
۵- شبيه اين سخنان را به برير بن خضير نسبت ميدهند .ر.ك: الفتوح،ج۶،ص۱۰۴
۶- تعداد لشكر عمر بن سعد آن گونه كه در ارشاد و طبري آمده است، حدود پنج هزار نفر است. چون يك هزار نفر همراه حر آمدند و چهار هزار همراه عمرسعد، برخی آنان را ۲۲ هزار دانستهاند. ابن اعثم کوفی، ۱۳۷۲: ص۹۰۴. (الفتوح،ج۶،ص۹۱)
۷- همان،ص۴۳۱؛ الارشاد،ج۲،ص۱۰۳: فصاحَ عمرُو بنُ الحجّاجِ بالنّاسِ : يا حمقى ، أَتدرونَ من تقاتلونَ؟ تقاتلونَ فرُسانَ أهلِ المصرِ ، وتقاتلونَ قوماً مُستميتِينَ ، لا يَبرز إِليهم منكم أحدٌ ، فإِنّهم قليلٌ وقلّما يَبْقَوْن ، واللّهِ لو لم تَرمُوهم إلاّ بالحجارةِ لَقتلتموهم ؛ فقالَ عمرُ بنُ سعدٍ : صدقتَ ، الرّأيُ ما رأيت ، فأرسِلْ في النّاسِ من يَعزِمُ عليهم ألاّ يُبارِزَ رجلٌ منكم رجلاً منهم.
۸- سوره احزاب، آيه۲۳.
۹- همان،ص۴۳۵-۴۳۷.
✍️ محمد نصر اصفهانی