حسین(ع)، نیست در هست!
مولانا داستانی از شیعیانِ شهر حلبِ سوریه میگوید که در دروازه شهر انطاکیه زنان و مردان تجمّع کرده و از صبح تا به شام، در ماتم اهلبیت پیامبر، عزاداری و نوحه سرایی کرده و میگریستند.
مولانا داستانی از شیعیانِ شهر حلبِ سوریه میگوید که در دروازه شهر انطاکیه زنان و مردان تجمّع کرده و از صبح تا به شام، در ماتم اهلبیت پیامبر، عزاداری و نوحه سرایی کرده و میگریستند.
اگر عقل را فارق بین انسانیت و حیوانیت بدانیم، فرد و جامعه همواره برای تعالی خود نیازمند تعالی عقلانیت است و هر چه از عقلانیت فاصله داشته باشند از جامعه انسانی فاصله بیشتری خواهند داشت.
انسان دائما با خودش در جنگ و کشمکش است. این جنگ و کشمکش به دلیل چالشی است که بین اول و آخر وجود او در انتخابها حاصل میشود. اول انسان مادیت و لذت، ثروت و نفوذ اجتماعی است. آخر او آسمانی، ملکوتی و تشبِه به خدا پیدا کردن است.
هستی شناسی مولوی، آشکارا اصالت وجودی است. به نظر او سریان «هست» و «نیست» در مراتب مختلف موجودات فقیر جاری است. باد و باران و سرمای خزان، مرتبهای از «نیست» و باد و باران و سرمای بهاری، مرتبهای از تجلی «هست» در طبیعت است.
قضای الهی، ظهور هست است. اگر قضا آمد قانومندی معمول خلقت از کار میافتد و نیست بودن موجودات برملا میشود. به نظر مولانا همه چیز مقهورِ هست و یا به تعبیر دیگر مقهور مشیتِ حق است و در مقابل او قدرت عرض اندامشان نیست.
مولوی برای انسانیتِ انسان، مراتب مختلفی قائل است. هر مرتبه، کمالش در مرتبه بالاتر است و مغلوب اوست. مرتبه اول و دوم آن به این دنیا متصل است و مرتبه بالاتر آن به حق و نورانیت مرتبط است و در حقیقت نیست در هستی است.
خشونت نسبت به زنان از نظر مولانا غلبه حیوانیت بر آدمیت است، چون مهر و رقت قلب، وصف انسانیت و خشونت و شهوت صرف نسبت به این هنر پروردگار وصف حیوانیت است. زنان پرتوی از جمال حقند و عشق به آنان، عشق به خالق است نه به مخلوق.
به نظر مولانا همه موجودات عالم در «طریق نیستی» هستند. او «طریق نیستی» را در داستان نزاع زن و شوهر، به خاکساری در برابر حقیقت هستی معنا کرده است.
با وجودی که مولوی در مراحل ابتدایی هوشیاری، توبه و انابه به درگاه خدا را مفید و آن را نشان خروج از حجابهای ظلمانی به سوی نور میداند ولی به نظر او ماندن و توقف کردن در نورِ هشیاری نیز گناهی دیگر است که اگر توقف کردی باید از آن توبه کنی.
انسان فرهیخته و باشعور با فرد بیشعور و احمق امکان گفتگو ندارند چون این دو، زبان یکدیگر را نمیفهمند. فرهیختگی ایجاب میکند که انسان با کسی وارد گفتگو شود که حداقلی از علم، عقل یا شعور را داشته باشد و قصد دانستن داشته باشد.