نسیم بهاری
هستی شناسی مولوی، آشکارا اصالت وجودی است. به نظر او سریان «هست» و «نیست» در مراتب مختلف موجودات فقیر جاری است. باد و باران و سرمای خزان، مرتبهای از «نیست» و باد و باران و سرمای بهاری، مرتبهای از تجلی «هست» در طبیعت است.
هستی شناسی مولوی، آشکارا اصالت وجودی است. به نظر او سریان «هست» و «نیست» در مراتب مختلف موجودات فقیر جاری است. باد و باران و سرمای خزان، مرتبهای از «نیست» و باد و باران و سرمای بهاری، مرتبهای از تجلی «هست» در طبیعت است.
مولوی برای انسانیتِ انسان، مراتب مختلفی قائل است. هر مرتبه، کمالش در مرتبه بالاتر است و مغلوب اوست. مرتبه اول و دوم آن به این دنیا متصل است و مرتبه بالاتر آن به حق و نورانیت مرتبط است و در حقیقت نیست در هستی است.
پیر چنگی که تصور میکرد هر چه دارد از چنگ دارد. نیست را میدید و هست را نمیدید، نوری در قلبش درخشید و فهمید که چنگ و حنجره را هم از او داشته و خدا را از خودش به خودش نزدیکتر احساس میکند.
عشق خاک را به افلاک میکشد و کوه استوار را به شادی و رقص در میآورد. روح را از حرص و عیب به کلی پاک میکند، گویی او دیگر قادر نیست خلاف خواسته معشوق خود عمل کند.
«عشق زنده» بر خلاف «عشق رنگی» خودخواهانه و گیرنده نیست، دیگرخواه و دهنده است. این نوع از عشق از تنوع و مراتب متعددی برخوردار است.
عشق اول و دوم به نظر مولوی «عشق رنگی» و «عشق مرده» است ولی عشق سوم، «عشق زنده، جاویدان و تعالیبخش» است چون رنگ از عالم ماده، فانی و متغیّر است و با فنای خود آدمی را نیز به فنا میکشاند.
به نظر مولانا، قصهای که برون رفتن از آن برای ما ممکن نیست، داستان معیت با حق است.
مولوی نوعی از اختیار جابرانه را میپذیرد. اختیاری که کاستی آن از مخلوق و کمال آن از خالق است. او این جبر را به جبری تشبیه میکند که عاشق نسبت به معشوق دارد.