قصه مستدام ما
مولوی در جای جای مثنوی به یاد نیستی در هستی است چون به نظر او این قصه مکرر ما و حقیقت هستی است. او معتقد است خروج از این قصه برای بشر ممکن نیست. در داستان فرستاده کشور روم و خلیفه دوم، تصمیم دارد به آن قصه برگردد ولی گویی نمیتواند و به یاد قصه مستدام خود میافتد:
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون خود کی شدیم
به نظر مولانا، قصهای که برون رفتن از آن برای ما ممکن نیست، داستان معیت با حق است. حالِ مستمر و مستدام ما، همراهی همیشگی با حق است، هر که باشیم و هر جا که باشیم، خدا با ماست. بلکه ما نیستیم، اوست، چنانکه در کریم است: «ای پیامبر تو نبودی که تیر انداختی آن زمان که تیر انداختی، خدا بود که تیر انداخت؛ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمي» (انفال،۱۷). مولانا موضوع را بسط داده و میگوید:
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
ور به خواب آییم مستان وییم
ور به بیداری به دستان وییم
ور بگرییم ابر پر زرق وییم
ور بخندیم آن زمان برق وییم
مولوی بر این باور است که من و مایی نیست، هر چه هست، جلوه جمال و جلال اسما و صفات حضرت دوست است:
ور بخشم و جنگ، عکس قهر اوست
ور بصلح و عذر، عکس مهر اوست
ما کییم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچهیچ
بر خلاف سهراب، که خدایی دارد که «در این نزدیکی است، لای این شب بوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه» خدای مولانا بسیار در دسترستر است، نیاز به برهان، استدلال و اثبات ندارد و یافتن لزومی ندارد که لای شببوها و و پای کاج بلند ندارد به دنبال او بگردیم، همه جا هست، چیزی که همه جا هست کافی است اراده کنی تا ببینی. چشمت را باز کن تا آفتاب را ببینی. به قول خودش:
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
مولوی در داستان تلبیسِ وزیر با نصارا، خیال خود را به قصه مکرر خود پرواز داده است و نه خود و نه دیگری را نمیبیند. نیستِ در هست شده خود را در او میبیند. هر چند دیگران نبینند، در پِیَ یافتنش باشند، از او بیخبر باشند و یا حتی دیدن او را دیوانگی بپندارند:
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نه، تو زاری میکنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات
هنگامی که هر چه هست اوست غیر او چیست؟ غیر او را باید اثبات کرد. مولانا خود را کسی و ما را چیزی و خدا را در گوشهای به عنوان امر سوم قلمداد نمیکند بلکه معتقد است:
ما که باشیم؟ ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو درمیان
ما عدمهاییم و هستیهای ما
تو وجود مطلقی فانینما
ما همه شیران ولی شیر عَلم(تصویر شیر بر پرچم)
حملهشان از باد باشد دمبدم
حملهشان پیداست و ناپیداست باد
آنک ناپیداست هرگز گم مباد
باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجاد تست
مولوی نیستی انسان در برابر هستی حق را اینگونه به تصویر میکشد که وجود ما:
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند
دست نه، تا دست جنباند به دفع
نطق نه، تا دم زند در ضر و نفع
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد: ما رمیت اذ رمیت
✍️ محمد نصر اصفهانی