در کربلا چه گذشت؟ – بخش چهارم
فصل یازدهم: برخورد با لشكر ابنسعد
روز سوم محرم، عُمَرِ بن سَعد بنِ أبي وَقاص، با چهار هزار نفر از كوفه به كربلا رسيد و در مقابل سپاه امام مستقر شد.[۱] او كه عازم فرمانداري ري بود، عليرغم ميل باطنيش مؤظف شد تا ابتدا به مقابله امام برود و سپس راه ري را در پيشگيرد.[۲] عمر بن سعد كسي را نزد امام فرستاد كه چرا به عراق آمدهاي؟ امام در جواب او فرمود: مردم عراق مرا دعوت كردهاند. اكنون اگر از آمدن من كراهت داريد، به حجاز باز ميگردم. ابنسعد نامهاي به ابنزياد نوشت و آنچه را امام فرموده بود، گزارش داد. ابنزياد گفت: اكنون كه چنگالهاي ما به سوي اوست، اميد نجات و بازگشت به حجاز دارد. راهي براي او باقي نمانده است. او به ابنسعد نوشت: نامهات را خواندم و آنچه را نوشته بودي، فهميدم. از حسين بن علي بخواه كه خود و همهي همراهانش با يزيد بيعت كنند. آنگاه كه بيعت به انجام رسيد، نظر خواهيم داد. سپس نامهي ديگري از ابنزياد رسيد كه در آن فرمان داده بود، آب را به روي حسين و ياران او ببند تا قطرهاي از آن ننوشند.[۳] اين پيشامد سه روز قبل از شهادت امام(ع) اتفاق افتاد.[۴]
البته يك بار امام حسين و ياران ایشان توانستند به آب دسترسي پيدا كنند. اين در جريان حركتي شبانه بود كه به فرماندهي عباس(ع) و همراهي سي سوار و بيست پياده انجام شد. هلال بن نافع در جلو آنها حركت ميكرد. آنان عليرغم موانع دشمن توانستند مشكهاي خود را پر از آب کنند. زمان اين حادثه به درستي روشن نيست ولي تعداد مشكها را بيست عدد ضبط كردهاند.[۵]
امام (ع) از ابنسعد خواست كه با ایشان ملاقات كند. آنها شبانه ميان دو سپاه یکدیگر را ملاقات كردند و مدتي با هم سخن گفتند. چون عمر بن سعد به اردوگاه خود بازگشت، در نامهاي به ابنزياد نوشت كه: خدا آتش جنگ را خاموش كرد. ما با هم توافق كرديم و امر امت به خير و صلاح برگزار شد. اكنون حسين بن علي آماده است كه به حجاز بازگردد يا به يكي از مرزهاي اسلامي روانه شود يا نزد يزيد رفته، دست در دست او گذارد و هر چه خود صلاح بدانند، عمل كنند.[۶]
با رسيدن اين نامه، ابنزياد نرم شد و تحت تأثير پيشنهادهاي ابنسعد قرار گرفت، اما شمر بن ذيالجوشن، كه خود آورنده نامة ابنسعد بود، گفت: آيا سخنان حسين را باور ميكني؟ از خود ضعف نشان نده و پيشنهاد او را نپذير. اين فرصت را غنيمت شمار و دست از وي برندار كه ديگر چنين فرصتي به دست نخواهي آورد. از آنان بخواه كه تسليم تو شوند. آنگاه آنان را كيفر ده يا ببخش. ابنزياد گفت: راست ميگويي پس خودت رهسپار كربلا شو و اين نامه را به ابنسعد برسان. اگر او حاضر نشد با حسين بن علي جنگ كند، تو خود فرماندهي سپاه را بر عهده بگير و گردن حسين را بزن و سرش را براي من بفرست.[۷] آنگاه به ابنسعد نوشت: من تو را نفرستادهام تا با حسين بن علي مدارا کرده، نزد من از او شفاعت كني و راه سلامت و زندگي را بر او هموار سازي. اگر او و يارانش تسليم شدند، آنها را نزد من بفرست و اگر امتناع كردند بر آنها حمله كن تا آنها را بكشي و بدنهايشان را مُثله كني؛ چون ايشان سزاوار اين كار هستند. اگر حسين بن علي كشته شد، بر سينه و پشت او اسب بتاز تا پايمال اسبها شود. چون حسين مردي ستمگر، ماجراجو و حقناشناس است. او در ادامه نوشت: مقصودم از اين كار آن نيست كه پس از مرگ صدمهاي به او برسد، اما سخني گفتهام و عهدي كردهام كه اگر او را بكشم، لگدكوب اسبها كنم. اكنون اگر به آنچه دستور دادم عمل كردي تو را پاداش ميدهيم و اگر به اين كار، تن ندادي از سپاه ما بركنار باش و لشكريان را به شمر بن ذي الجوشن واگذار كه ما به وي دستورات لازم را دادهايم.[۸]
فصل دوازدهم: روز تاسوعا
شمر به كربلا رسيد و نامه را به عمرسعد داد. عمرسعد آن را خواند و رو به شمر كرد و گفت: واي بر تو، چه كردي! چه فرمان زشتي آوردي، به خدا قسم ميدانم تو نگذاشتي كار به صلح و سلامت پيش رود. خدا آوارهات كند. به خدا سوگند حسين تسليم كسي نميشود. او جان پدرش را در سينه دارد. شمر گفت: بگو چه ميكني؟ فرمان را اجرا ميكني و دشمن اميرت را ميكشي يا سپاه را به من واگذار ميكني؟
عمرسعد تصميم گرفت فرمان امير را خود به اجرا گذارد. در آن هنگام كه عصر روز پنجشنبه نهم مُحرم بود، بر مركب سوار شد و در مقابل لشكر خود ايستاد و گفت: اي لشكريان خدا! سوار شويد كه شما را مژدهي بهشت باد.[۹]
امام(ع) جلو خيمه خود نشسته، دست به شمشير گرفته، سر به زانو گذاشته و به خواب رفته بود. ناگاه با هياهوي سپاه دشمن بيدار شد. زينب كبري سراسيمه نزد برادر دويد و گفت: برادر، مگر هياهوي سپاه را نميشنوي كه نزديكشدهاند؟ امام(ع) سر از روي زانو برداشت و گفت: هماكنون رسول خدا(ص)، پدرم علی مرتضی، مادر پاک سیرت خود فاطمه و برادرم حسن مجتبی را در خواب ديدم كه فرمودند: تو نزد ما ميآيي. زينب با شنيدن اين سخن، سيلي به صورت خود زد و گفت: اي واي. امام فرمود: خواهرم، واي بر تو نيست. آرام باش. خدا تو را مرحمت فرمايد. اگر مردم صداي تو را بشنوند ما را شماتت ميكنند.[۱۰]
در اين موقع عباس بن علي(ع) رسيد. امام از جا برخاست و گفت: برادرم عباس، سوار شو و از آنان بپرس كه چرا در اين موقع حمله كردهاند، چه چيز تازهاي روي داده است؟ عباس با بيست نفر سوار از جمله زهير بن قين و حبيب بن مظاهر اسدي در مقابل سپاه دشمن رفت و پرسيد: سبب حملهي ناگهاني شما چيست؟ گفتند: دستوري از امير ما رسيده است كه بايد هم اكنون تسليم شويد يا با شما جنگ كنيم. عباس(ع) گفت: عجله نكنيد تا خدمت اباعبدالله برسم و مطلب را به عرض ايشان برسانم. همراهان عباس در جلو سپاه دشمن ماندند و ايشان را موعظه ميكردند. عباس نزد برادر آمد و مطلب را به عرض رسانيد. امام(ع) فرمود: برگرد و اگر توانستي تا بامداد فردا براي ما مهلت بگير. باشد كه امشب براي پروردگار خویش نماز بخوانيم، دعا كنيم و از پيشگاه او آمرزش بطلبیم. خدا ميداند كه من نماز خواندن، قرآن خواندن، زياد دعا كردن و استغفار کردن را دوست دارم. عباس بازگشت و خطاب به آنها گفت: اي مردم، ابیعبدالله از شما ميخواهد كه امشب برويد تا در اين كار بنگريم. قبلا چنين موضوعي مطرح نشده بود. فردا صبح همديگر را ملاقات خواهيم كرد. انشاءالله يا رضايت ميدهيم و كاري را كه ميخواهيد و تحميل ميكنيد، انجام ميدهيم و اگر نخواستيم آن را رد ميكنيم. دشمن با وجودي كه قصد نداشت به حسين بن علي مهلت دهد، پس از مشورت و با اصرار لشكريان خود، آن شب را به آنان مهلت داد.[۱۱]
آنگاه شمر جلو آمد و گفت: فرزندان خواهر من كجا هستند؟ عباس و برادران او، جعفر، عبدالله و عثمان، فرزندان علي(ع) و امالبنين بيرون آمده و گفتند: چه ميخواهي؟ او اماننامهاي را که از ابنزياد براي آنان گرفته بود، به آنها نشان داد. آنان گفتند: خدا تو و امان نامهات را لعنت كند. آيا ما در امان باشيم و فرزند رسول خدا(ص) اماني نداشته باشد؟[۱۲]
فصل سیزدهم: شب عاشورا
علی بن حسین(ع) كه در اين سفر همراه پدر بود، ميگويد: پدرم نزديك شب ياران خود را جمع كرد و با آنان سخن گفت. با اينكه بیمار بودم، نزديك رفتم تا سخنانشان را بشنوم. شنيدم كه پدرم به ياران خود ميگفت: «خدا را به نيكوترين وجه سپاسگزارم و در عافيت و گرفتاري او را ستايش ميكنم. خدايا تو را سپاس ميگزارم كه ما را به پيامبر سرفراز كردي. قرآن را به ما آموختي. ما را در دين و احكام آن فقيه و دانا ساختي. براي ما گوش و ديده و دل قرار دادي. ما را از آلودگي شرك بركنار داشتي و شكرگزار نعمتهايت قرار دادي. بهراستي كه من اصحابي باوفاتر و بهتر از اصحاب خود و خويشاني نيكوكارتر و مهربانتر از خويشان خود نميشناسم. خدا همه شما را جزاي خير دهد. گمان ميكنم كه روز نبردِ ما با اين سپاه فرا رسيده است. من ديگر گمان ياري از اين مردم ندارم. به همه اجازة رفتن ميدهم و شما را آزاد ميگذارم. همگي بدون منع و ناراحتي از اين تاريكي شب استفاده كنيد و راه خود را در پيش گيريد».[۱۳]
بعد از خطبهي امام، جز اظهار فداكاري و پايداري از ياران امام(ع) عكسالعملي ديده نشد. «مسلم بن عوسجه» برخاست و گفت: اگر ما دست از ياري تو برداريم و تو را تنها بگذاريم، عذرمان نزد خدا چه خواهد بود؟ به خدا قسم از تو جدا نميشوم تا نيزهي خود را در سينهي دشمنانت بكوبم و بتوانم شمشير خود را از خون آنان سيراب كنم. آنگاه كه هيچ سلاحي در دست من نباشد كه با آنها بجنگم، سنگ بارانشان میكنم. به خدا قسم ما دست از تو برنميداريم تا خداوند بداند كه در نبود پيغمبرش، حق فرزند او را رعايت كرديم. به خدا سوگند اگر بدانم كه من كشته ميشوم دوباره زنده ميشوم، آنگاه مرا به آتش ميسوزانند و سپس باز زنده ميشوم، از تو جدا نخواهم شد تا در راه تو جان دهم. چرا اين كار را نكنم؟ در حالیکه يك بار كشته ميشوم و پس از آن براي هميشه سرفراز، سربلند و سعادتمند خواهم بود.
چون سخنان مسلم بن عوسجه به پايان رسيد، زهير بن قين، برخاست و گفت: به خدا قسم دوست دارم كه كشته شَوم سپس زنده شوم. آنگاه بار دیگر، كشته شوم تا هزار بار و اين وسيلهاي باشد كه خدا تو و جوانان اهلبيت تو را حفظ كند و شما زنده بمانيد.[۱۴]
علی بن حسین(ع) نقل ميكند: آن شب پدرم بر در خيمه خود تنها نشسته بود و اشعاری را با این مضمون زمزمه میکرد كه همگان به راه مرگ ميرود. هنگامي كه عمهام زينب اين اشعار را شنيد، به سمت برادر دويد و گفت: آيا در انتظار كشته شدن هستي؟ جان من فداي تو … و سخن در گلويش ماند. امام(ع) در حاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود فرمود: اگر شترمرغ را بگذارند ميخوابد، کنایه از اینکه من جنگ طلب نیستم، آنان قصد کشتن من را دارند. زينب بیشتر بیتاب شد و از هوش رفت. امام آب به چهره او پاشيد و فرمود: خواهرم، جز خدا همه چيز نابود ميشود. تو را قسم ميدهم گريبان ندري، چهره نخراشي، واي نگويي و مرگ نخواهي.[۱۵]
در آن شب امام(ع) دستور داد خيمهها را نزديك هم بر پا کنند، طنابهاي آنها را از داخل بهم وصل كنند و آنها را چنان نصب كنند كه امام در ميان آنها قرار گيرد. خندقي در پشت خيمهها حفر كردند و در آن خار و ني ريختند تا هنگام جنگ آتش بزنند و با دشمنان از يك سو روبرو شوند. امام و ياران، آن شب را، به نماز، استغفار، دعا و ندبه سپري كردند.[۱۶]
۱- عمر بن سعد از قريش و از طايفهي بني زهره بن كلاب بود. او از اقوام و خويشان نزديك آمنه، مادر بزرگوار رسول خدا بود. پدرش «سعد بن ابي وقاص» جزء پنج نفري است كه در آغاز بعثت رسول خدا(ص) به وسيله آشنائي با ابيبكر به دين اسلام درآمدند. نام سعد بن ابي وقاص در تاريخ اسلام و فتوحات اسلامي پرآوازه است.
۲- تاريخ الرسل والملوك، دارالتراث۱۳۸۷ق،ج۵،ص۴۱۰
۳- إن ابن زياد كتب إلى عمر بن سعد: أما بعد، فقد بلغني أن الحسين يشرب الماء هو وأولاده وقد حفروا الآبار ونصبوا الأعلام، فانظر إذا ورد عليك كتابي هذا فامنعهم من حفر الآبار ما استطعت وضيق عليهم ولا تدعهم يشربوا من ماء الفرات قطرة واحدة، وافعل بهم كما فعلوا بالتقي النقيّ عثمان بن عفان رضي الله عنه- والسلام-.(الفتوح،ج۶،ص۹۱)
۴- الفتوح،ج۶،ص۹۲
۵- الفتوح،ج۶،ص۹۴
۶- تاريخ الرسل والملوك، دارالتراث۱۳۸۷ق،ج۵،ص۴۰۹
۷- قالَ أَبُو مخنف: فَحَدَّثَنِي سُلَيْمَان بن أبي راشد، عن حميد بن مسلم، قَالَ: ثُمَّ إن عُبَيْد اللَّهِ بن زياد دعا شمر بن ذي الجوشن فَقَالَ لَهُ: اخرج بهذا الكتاب إِلَى عُمَر بن سَعْد فليعرض عَلَى الْحُسَيْن وأَصْحَابه النزول عَلَى حكمي، فإن فعلوا فليبعث بهم إلي سلما، وإن هم أبوا فليقاتلهم، فإن فعل فاسمع لَهُ وأطع، وإن هُوَ أبى فقاتلهم، فأنت أَمِير الناس، وثب عَلَيْهِ فاضرب عنقه، وابعث إلي برأسه
تاريخ الرسل والملوك، دارالتراث۱۳۸۷ق،ج۵،ص۴۱۰-۴۱۷
۸- قَالَ أَبُو مخنف: حَدَّثَنِي أَبُو جناب الكلبي، قال: ثم كتب عبيد الله ابن زياد إِلَى عُمَر بن سَعْد: أَمَّا بَعْدُ، فإني لم أبعثك إِلَى حُسَيْن لتكف عنه وَلا لتطاوله، وَلا لتمنيه السلامة والبقاء، وَلا لتقعد لَهُ عندي شافعا انظر، فإن نزل حُسَيْن وأَصْحَابه عَلَى الحكم واستسلموا، فابعث بهم إلي سلما، وإن أبوا فازحف إِلَيْهِم حَتَّى تقتلهم وتمثل بهم، فإنهم لذلك مستحقون، فإن قتل حُسَيْن فأوطئ الخيل صدره وظهره، فإنه عاق مشاق، قاطع ظلوم، وليس دهري فِي هَذَا أن يضر بعد الموت شَيْئًا، ولكن علي قول لو قَدْ قتلته فعلت هَذَا بِهِ إن أنت مضيت لأمرنا فِيهِ جزيناك جزاء السامع المطيع، وإن أبيت فاعتزل عملنا وجندنا، وخل بين شمر بن ذي الجوشن وبين العسكر، فإنا قَدْ أمرناه بأمرنا، والسلام. تاريخ الرسل والملوك، دارالتراث۱۳۸۷ق،ج۵،ص۴۱۴
۹- اين جمله از سخنان رسول خدا(ص) است که در يكي از غزوات، ایشان در مقام دعوت و دفاع ازحريم اسلام به اصحاب خود، فرمود: «يا خيل الله اركبي و بالجنه ابشري». عجيب است كه همين تعبير را ابنسعد در عصر تاسوعا عليه فرزند رسول خدا و عزيزان و فرزندان ایشان به كار ميبرد.
۱۰- الفتوح،ج۶،ص۹۹
۱۱- تاريخ الرسل والملوك، دارالتراث۱۳۸۷ق،ج۵،ص۴۱۶
۱۲- اماننامهي فرزندان امالبنين را عبدالله بن ابی محل از ابنزياد گرفت. امالبنين، عمه عبد الله بود. كزمان غلام عبد الله، اماننامه را به عباس و برادران او نشان داد. الطبری، ۱۴۰۳: ج۴، ص۳۱۴. وجاء شمر حَتَّى وقف عَلَى أَصْحَاب الْحُسَيْن، فَقَالَ: أين بنو أختنا؟ فخرج إِلَيْهِ العباس وجعفر وعثمان بنو على، فقالوا له: مالك وما تريد؟ قَالَ: أنتم يَا بني أختي آمنون، قَالَ لَهُ الفتية: لعنك اللَّه ولعن أمانك! لَئِنْ كنت خالنا أتؤمننا وابن رَسُول اللَّهِ لا أمان لَهُ!. تاريخ الرسل والملوك، دارالتراث۱۳۸۷ق،ج۵،ص۴۱۶
۱۳- عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن، قَالا: جمع الحسين اصحابه بعد ما رجع عُمَر بن سَعْد، وَذَلِكَ عِنْدَ قرب المساء، قَالَ عَلِيّ بن الْحُسَيْن: فدنوت مِنْهُ لأسمع وأنا مريض، فسمعت أبي وَهُوَ يقول لأَصْحَابه: أثني عَلَى اللَّه تبارك وتعالى أحسن الثناء، وأحمده عَلَى السراء والضراء، اللَّهُمَّ إني أحمدك عَلَى أن أكرمتنا بالنبوة، وعلمتنا القرآن، وفقهتنا فِي الدين، وجعلت لنا أسماعا وأبصارا وأفئدة، ولم تجعلنا من المشركين، أَمَّا بَعْدُ، فإني لا أعلم أَصْحَابا أولى وَلا خيرا من أَصْحَابي، وَلا أهل بيت أبر وَلا أوصل من أهل بيتي، فجزاكم اللَّه عني جميعا خيرا، أَلا وإني أظن يومنا من هَؤُلاءِ الأعداء غدا، أَلا وإني قَدْ رأيت لكم فانطلقوا جميعا فِي حل، ليس عَلَيْكُمْ مني ذمام، هَذَا ليل قَدْ غشيكم، فاتخذوه جملا.( تاريخ الرسل والملوك، دارالتراث۱۳۸۷ق،ج۵،ص۴۱۹؛ الارشاد،ج۲،ص۹۱-۹۴)
۱۴- قَالَ أَبُو مخنف: حَدَّثَنِي عَبْد اللَّهِ بن عاصم، عن الضحاك بن عَبْدِ اللَّهِ المشرقي، قَالَ: فقام إِلَيْهِ مسلم بن عوسجة الأسدي فَقَالَ: أنحن نخلي عنك ولما نعذر إِلَى اللَّهِ فِي أداء حقك! أما وَاللَّهِ حَتَّى أكسر فِي صدورهم رمحي، وأضربهم بسيفي مَا ثبت قائمه فِي يدي، وَلا أفارقك، ولو لَمْ يَكُنْ معي سلاح أقاتلهم بِهِ لقذفتهم بالحجارة دونك حَتَّى أموت معك. قَالَ: وَقَالَ سَعِيد بن عَبْدِ اللَّهِ الحنفي: وَاللَّهِ لا نخليك حَتَّى يعلم اللَّه أنا حفظنا غيبه رسول الله ص فيك، وَاللَّهِ لو علمت أني أقتل ثُمَّ أحيا ثُمَّ أحرق حيا ثُمَّ أذر، يفعل ذَلِكَ بي سبعين مرة مَا فارقتك حَتَّى ألقى حمامي دونك، فكيف لا أفعل ذَلِكَ! وإنما هي قتلة واحدة، ثُمَّ هي الكرامة الَّتِي لا انقضاء لها أبدا. قَالَ: وَقَالَ زهير بن القين: وَاللَّهِ لوددت أني قتلت ثُمَّ نشرت ثُمَّ قتلت حَتَّى أقتل كذا ألف قتلة، وأن اللَّه يدفع بِذَلِكَ القتل عن نفسك وعن أنفس هَؤُلاءِ الفتية من أهل بيتك قَالَ: وتكلم جماعة أَصْحَابه بكلام يشبه بعضه بعضا فِي وجه واحد، فَقَالُوا: وَاللَّهِ لا نفارقك، ولكن أنفسنا لك الفداء، نقيك بنحورنا وجباهنا وأيدينا، فإذا نحن قتلنا كنا وفينا، وقضينا مَا علينا.(همان،ص۴۲۰)
۱۵- قَال أَبُو مخنف: حَدَّثَنِي الْحَارِثُ بن كعب وابو الضحاك، [عن على ابن الْحُسَيْن بن علي قَالَ: إني جالس فِي تِلَكَ العشية الَّتِي قتل أبي صبيحتها، وعمتي زينب عندي تمرضني، إذ اعتزل أبي بأَصْحَابه فِي خباء لَهُ، وعنده حوي، مولى أبي ذر الْغِفَارِيّ، وَهُوَ يعالج سيفه ويصلحه وأبي يقول:
یا دهر أف لك من خليل … كم لك بالإشراق والأصيل
من صاحب أو طالب قتيل … والدهر لا يقنع بالبديل
و انما الأمر إِلَى الجليل … وكل حي سالك السبيل
قال: فأعادها مرتين او ثلاثا حَتَّى فهمتها، فعرفت مَا أراد، فخنقتني عبرتي، فرددت دمعي ولزمت السكون، فعلمت أن البلاء قَدْ نزل،] [فأما عمتي فإنها سمعت مَا سمعت، وَهِيَ امرأة، وفي النساء الرقة والجزع، فلم تملك نفسها أن وثبت تجر ثوبها، وانها لحاسره حتى انتهت اليه، فقالت: وا ثكلاه! ليت الموت أعدمني الحياة! الْيَوْم ماتت فاطمة أمي وعلي أبي وحسن أخي، يَا خليفة الماضي، وثمال الباقي، قَالَ: فنظر إِلَيْهَا الْحُسَيْن ع فَقَالَ: يَا أخية، لا يذهبن حلمك الشَّيْطَان،] قالت: بأبي أنت وأمي يَا أَبَا عَبْد اللَّهِ! استقتلت نفسي فداك، فرد غصته، وترقرقت عيناه، وَقَالَ: لو ترك القطا ليلا لنام، قالت: يا ويلتى، افتغصب نفسك اغتصابا، فذلك أقرح لقلبي، وأشد عَلَى نفسي! ولطمت وجهها، وأهوت إِلَى جيبها وشقته، وخرت مغشيا عَلَيْهَا، فقام إِلَيْهَا الْحُسَيْن فصب عَلَى وجهها الماء، [وَقَالَ لها: يَا أخية، اتقي اللَّه وتعزي بعزاء اللَّه،، واعلمي أن أهل الأرض يموتون، وأن أهل السماء لا يبقون، وأن كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إلا وجه اللَّه الَّذِي خلق الأرض بقدرته، ويبعث الخلق فيعودون، وَهُوَ فرد وحده، أبي خير مني، وأمي خير مني، وأخي خير مني، ولي ولهم ولكل مسلم برسول اللَّه أسوة، قَالَ: فعزاها بهذا ونحوه، وَقَالَ لها: يَا أخية، إني أقسم عَلَيْك فأبري قسمي، لا تشقي علي جيبا، وَلا تخمشي علي وجها، وَلا تدعي علي بالويل والثبور إذا أنا هلكت،] قَالَ: ثُمَّ جَاءَ بِهَا حَتَّى أجلسها عندي، وخرج إِلَى أَصْحَابه فأمرهم أن يقربوا بعض بيوتهم من بعض، وأن يدخلوا الأطناب بعضها فِي بعض، وأن يكونوا هم بين البيوت إلا الوجه الَّذِي يأتيهم مِنْهُ عدوهم.(همان،ص۴۲۱)
۱۶- الطبری، ۱۴۰۳: ج۴، ص۳۱۹.
✍️ محمد نصر اصفهانی