داستان پیر چنگی

پیر چنگی که تصور می‌کرد هر چه دارد از چنگ دارد. نیست را می‌دید و هست را نمی‌دید، نوری در قلبش درخشید و فهمید که چنگ و حنجره را هم از او داشته و خدا را از خودش به خودش نزدیک‌تر احساس می‌کند.