چیستی عشق(۲)
عشق اگر آمد، رفتنی نیست، عاشق را زیر و زبر میکند و عاشق حاضر است همه چیز خود را برای به دست آوردن معشوق به عشق ببازد. خود مولوی قبل از اینکه عاشق شود، انسانی عاقل و فرهیخته و شمع محفل علما و دانشمندان بود. استاد فقه و تفسیر و اخلاق بود و نقش رهبری و پیشوای دینی مردم را داشت. از امکانات رفاهی خوبی برخوردار بود. داوری برای رفع اختلافات مردم بود و با دقت و زیرکی، حساب رفتار هنجار از ناهنجار آنان را داشت ولی خود گرفتار عشق ناهنجار شمس تبریزی شد. او حاضر شد تا موقعیت خود را برای همراهی شمس هزینه کند. مولوی مکالمه خود با شمس را در غزلیاتش آورده است. غزلیات سرشار از اصرارهای مولانا و انکارهای شمس است:
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای، رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای، در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم، وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبله این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیش رو و راهبری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
عشق، همه وجود معشوق را پر میکند و جایی برای چیزی یا شخص دیگری نمیگذارد، به طوری که به نظر مولوی هر جمله که از دهان عاشق خارج میشود، بوی عشق دارد و نیاز به معشوق را زمزمه میکند:
هر چه گوید مرد عاشق، بوی عشق
از دهانش میجهد در کوی عشق
گر بگوید فقه فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
احساس یا تجربه یگانگی و وحدت بین عشق و عاشق و معشوق را مولوی از زبان لیلی به زیبایی بیان کرده است. زمانی که میخواهند از مجنون خون بگیرند او ابا کرده بیتابی میکند و از نیشتر زننده درخواست میکند چنین نکنید، مبادا نیشتر خود را عمیق زند و نیش بر لیلی زند:
لیک از لیلی وجود من پرست
این صدف پر از صفات آن دُرست
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی
داند آن عقلی که او دل روشنیست
در میان لیلی و من فرق نیست
مولوی بر موضوع اتحاد عاشق و معشوق اصرار زیاد دارد. در جایی داستان مکالمه عاشق و معشوقی را نقل میکند که معشوق از عاشق میپرسد من را بیشتر دوست داری یا خودت را و او:
گفت من در تو چنان فانی شدم
که پُرم از تو، ز ساران تا قدم
بر من از هستی من، جز نام نیست
در وجودم جز تو، ای خوشکام نیست
به نظر مولوی، معشوق هویتساز است و هر چه معشوق ارزشمندتر هویت اصیلتر خواهد شد:
همچو سنگی کو شود کُل لعل ناب
پر شود او، از صفات آفتاب
خواه خود را دوست دارد، لعل ناب
خواه تا او دوست دارد آفتاب
اندرین دو دوستی خود فرق نیست
هر دو جانب جز ضیای شرق نیست
تا نشد او لعل، خود را دشمنست
زانک یک من نیست، آنجا دو منست
گفت فرعونی: انا الحق. گشت پست
گفت منصوری: اناالحق و برست
آن انا را، لعنة الله در عقب
وین انا را، رحمةالله ای محب
زانک او سنگ سیه بد، این عقیق
آن عدوی نور بود و این عشیق
مولوی توصیه میکند در عشق، خود را کنار بزن و معشوق را در درون خود جای ده تا نورانیت تو افزون شود:
جهد کن تا سنگیت کمتر شود
تا به لعلی سنگ تو انور شود
وصف سنگی هر زمان کم میشود
وصف لعلی در تو محکم میشود
وصف هستی میرود از پیکرت
وصف مستی میفزاید در سرت
✍️ محمد نصر اصفهانی