چون قضا آید
مولانا یکی از راههای اثبات نیستی خلق و هستی حق، را جریان جاری قضای الهی در عالم میداند. قضا مشیت و اراده حاکم خدا بر جهان است. مشیت و اراده الهی دوگانه است: یکی اکثری و دیگری اقلی. قضای اکثری، قاعدهمند، قابل ثبت و ضبط و محاسبه است. قضای اقلی غیر قابل محاسبه و ثبت و ضبط است. انسان به جریان عادی و اکثری قضای الهی عادت دارد و علم خود را بر همان عادتها بنا نهاده است، لذا اگر با اراده و قضای غیر عادی و مشیت غیر متعارف خدا روبرو شود متحیر میگردد. قضای اقلی قضای اکثری را تحت الشعاع قرار داده از اثر میاندازد. به عنوان مثال مولوی معتقد است که بر اساس مشیت اکثری خدا، هر بیماری داروی مخصوص به خود دارد ولی اگر قضای اقلی آمد آن دارو اثر ندارد و اگر اثر نکرد باید دانست که مشیت اقلی خدا جاری و مقدر شده است:
زانک هر یک زین مرضها را دواست
چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست
هر مرض دارد دوا میدان یقین
چون دوای رنج سرما، پوستین
چون خدا خواهد که مردی بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد
در وجودش لرزهای بنهد که آن
نه به جامه به شود، نه از آشیان
«چون قضا آید» از طبیبان هم کاری ساخته نیست و همه در علاج بیمار در خواهند مانند:
چون قضا آید طبیب ابله شود
وان دوا در نفع هم گمره شود
مولوی در داستان پزشگان مداوا کننده کنیز پادشاه هم همین بیان را دارد که:
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
بر اساس طب قدیم همیشه نتیجه قضای اکثری خدا این است که خوردن سکنجبین موجب رفع صفرا و باز شدن انسداد عروق میشود، روغن بادام ملیّن و هلیله برای رفع یبوست و روانكننده مزاج مناسب است. آب آتش را خاموش میکند ولی «چون قضا آید» همه بر عکس عمل میکند:
از قضا، سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
مولوی وجود قضای اقلی را چنان روشن و مسلّم میداند که به نظر او انکار آن توسط هزاران عقل نیز عین کافری است. او در داستان سلیمان و هدهد و زاغ، در پاسخ بدگویی زاغ که هدهد توان دیدن دام صیاد را ندارد، از قول هدهد آورده است:
زاغ کو حکم قضا را منکرست
گر هزاران عقل دارد کافرست
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آید شود دانش بخواب
مه سیه گردد بگیرد آفتاب
مولوی بر این باور است که «چون قضا آید» نور خورشید و ماه نیز پوشیده میشود و شیر و اژدهای شجاع همچون موش ترسو میشوند:
پس قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
آدمی که خداوند همه اسما را به او آموخت و فرشتگان بر او سجده کرده بودند «چون قضا آمد»، آن علم و تعالی برایش سودمند نبود و به حیرت و تردید افتاد:
این همه دانست و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا
کای عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تاویلی بد و توهیم بود
در دلش تاویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
در داستان آدم، او چون ز حیرت رست باز آمد به راه و متوجه غفلت خود شد و توبه و انابه کرد:
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
قضای اقلی با اینکه خود سبب است ولی سبب سوز هم هست و طعمه او قضای اکثری است:
چون قضا آید فرو پوشد بصر
تا نداند عقل ما پا را ز سر
چون قضا بگذشت خود را میخورد
پرده بدریده گریبان میدرد
قضای اقلی غیر قابل برگشت نیست. مولانا بر این باور است که چاره قضای الهی، همان قضای الهی است. باید به درگاه خدا روی آورد و از خدا خواست تا او خود آن قضا را بگرداند. او در داستان شاه و کنیز نشان داد که شاه با دعای خالصانه خود توانست از گرفتاری بیماری کنیز رها شود:
شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد، سوی محراب شد
سجدهگاه از اشک شه پر آب شد
چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش
«چون قضا آید» از دست کسی جز خدا کاری ساخته نیست و باید از او با صبر و نماز یاری طلبید تا خود دفع قضا و بلا کند:
چون قضا آید نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چون چنین شد ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن
ناله میکن کای تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد، ما را مکوب
با قضای الهی نمیتوان جنگید:
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
مولوی معتقد است همه قضاهای بد و بلاهای ناخوشایند از نظر ما، در حقیقت کََرَم و نعمت الهی است تا انسان احساس مستی در هستی و احساس غِنی نکند بلکه احساس نیستی و فقر کند و نیستی خود را به دریای بیکران هستی خدا متصل کند:
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
✍️ محمد نصر اصفهانی