فلسفه نیستی(۲)
مولوی معتقد است علومی که تو را با فقر و نیستیات آشنا نسازند و در صدد اثبات هستی تو باشند عین جهالت است. مولوی به حقیقت نیستی رسیده است که در ابتدای مثنوی، به جای شروع کتاب با بسم الله از خود شروع کرده است و خود را به نی تو خالی تشبیه نموده که جز بسمِ الله از آن خارج نمیشود. نی اگر چه توخالی است ولی از نیستان است. به قول فروزانفر، مولوی نی میان تهی است که نواهای شورانگیز عاشقانهاش حکایت از جدا افتادگی او از معشوق دارد، معشوقی که همه وجود وی را پر کرده است و او بیاختیار احساسات شورانگیزش را نسبت به او از نای خود که نای اوست بیرون میفرستد. (فروزانفر، ۱۳۷۷، ص. ۲۱)
ما چو چنگیم و، تو زخمه میزنی
زاری از ما نی، تو زاری میکنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوشصفات
(۱/۵۹۸-۶۰۰)
آموزش، فقط آموزش فقر و نیستی! مولانا در فیه ما فیه میگوید: هر علمي كه اثبات هستي آدمي كند عين شرك و بيديني است و هر علمي غير از علم فقر، دانش مجازي است علم ابدان است نه علم اديان.» (محمد بلخی، ۱۳۸۵، ص. ۳۸۳) سعادت آدمي در اين دنيا و آن دنيا در گرو معرفت به ناچیزی، فقر و نیستی خویش است به همین جهت مولوی اعلام میکند که آیین من، آئین نیستی در هستی است:
گم شدن در گم شدن دین منست
نیستی در هست آیین منست
(غزلیات شمس، ۴۳۰)
هر کس میخواهد عالِم ربانی شود باید دست از مستی از هستی برداشته و راه نیستی در پیش گیرد:
باز گرد از هست، سویِ نیستی
طالبِ رَبّی و ربّانیستی
(۱/۶۸۸)
احساس فنا و نیستی تنها راه بار یافتن به درگاه کبریایی است و رمز معراج عاشقان، برای وصال معشوق است:
هیچ کس را، تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاهِ کبریا
چیست معراجِ فلک؟ این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
(۶/۲۳۲ و ۲۳۳)
مولوی همه عقلانیت، معصومیت، کمالات، موفقیت و تعالی اولیا و انبیا را در گرو طی کردن طریقت نیستی میدانند:
رفت موسی بر طریقِ نیستی
گفت فرعونش، بگو تو کیستی؟
گفت: من عقلم، رسولِ ذوالجلال
حجه اللهام امانم از ضَلال
(۴/۲۳۰۸ و ۲۳۰۹)
به نسبت افزایش احساس نیستی، سرآمدی در حقپویی خواهد بود.
هر کجا این نیستی افزونترست
کار حق و کارگاهش آن سَر است
(۶/۱۴۷۰)
تا کسی به نیستی نرسد آیینه وجودش خالی از زنگار نخواهد شد و هستی حقیقی را در آن مشاهده نخواهد کرد لذا انسانی که میخواهد حقیقت هستی را بشناسد باید در پی نیستی باشد. عقل باطن بین قادر است نیستی خود را در مقابل هست حقیقی درک کند.
آینه هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بَر، گر تو ابله نیستی
(۱/۳۲۰۶)
عقل آدمی زیرک و داناست ولی چون اثبات هستی میکند، آموزش حقیقی نیست:
عقل جزوی، عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود
زیرک و داناست اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد، اهریمنی است
(۱/۱۹۸۲-۱۹۸۳)
تنها دانش کارآمد دانش فقر است و بس:
زين همه انواعِ دانش روزِ مرگ
دانشِ فقر است ساز و راه و برگ
(۱/۲۸۳۴)
تمام متاع مثنوی متاع فقر و نیستی است:
هر دکانی راست سودائی دگر
مثنوی دکان فقرست ای پسر
(۶/۱۵۲۵)
✍️ محمد نصر اصفهانی