عشق رنگی(۱)
مولانا سه نوع عشق را طرح میکند، عشق به خود، عشق به غیر خود و عشق به خدا. گویی نیستها غرق و متمایل به سه نوع هستی زیبا هستند، از محدود به نامحدود: هستی خود، هستی دیگران و هستی حق. عشق اول و دوم به نظر مولوی «عشق رنگی» و «عشق مرده» است ولی عشق سوم، «عشق زنده، جاویدان و تعالیبخش» است چون رنگ از عالم ماده، فانی و متغیّر است و با فنای خود آدمی را نیز به فنا میکشاند، نتیجه اینکه:
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
پائین ترین مرتبه این عشق، خودشیفتگی و عشق به زیبایی ظاهر و تن و بدن خویش است. به نظر مولوی زیبایی بر و رو خواهان بسیار دارد و به تاراج میرود و باید از آن عبور کرد:
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای بسی شه را بکشته فر او
گفت: من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان
نوعی دیگر از عشق به خود، عشق و میل به داشتههای مادی خود مثل قدرت، ثروت و شهرت خویش است. داشتههایی که فضیلت نیست و بر بودن آدمی نمیافزاید ولی چند روزی انسان را در این دنیا برخوردار میکند. به نظر مولوی گیریم که با این ما و منی چند روزی از نردبان این جهان بالا رفتیم، بعد چه خواهیم کرد:
نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
نوعی دیگر از عشق به خود، عشق به زیباییهای غیر مادی و فضیلتهای معنوی خویش است. شیفتگی به علم، ایمان و عمل صالح من یا ما. مولوی مدلی از این عشق را در داستان نحوی و کشتیبان توضیح میدهد:
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد، آن خودپرست
گفت: هیچ از نحو خواندی؟ گفت: لا
گفت: نیم عمر تو شد در فنا
عالِم ادبیات کشتیبان را تحقیر کرد ولی زمانی که کشتی در تلاطم طوفان گرفتار شد، کشتیبان به نحوی گفت: اگر علامه دهر هم باشی اینجا باید بتوانی در دریا غوطهور شده و شنا کنی تا زنده بمانی اگر شنا ندانستی نابود خواهی شد. هر دانشی که داشته باشی دانش یا مهارت دیگری هست که نمیدانی:
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
گر تو علامه زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین وین زمان
به نظر مولوی تنها دانشی که همه جا به کار میآید و سعادت دنیا و آخرت را در پی دارد، دانش فقر و درک درست از فقر و نیستی خویش و محو شدن در دریای زیبای زیبایان و هستی هستیهاست:
زین همه انواع دانش، روز مرگ
دانش فقرست، ساز راه و برگ
✍️ محمد نصر اصفهانی