دعا، ارتباط نیست با هست
دعا، خواندن هستی و ابراز نیستی یا همان نیستی در هستی است که در کلام بروز کرده است. دعا، ایستادن فقیر مطلق بر آستانه غنی مطلق و ابراز نیاز ذاتی خویش، به حضرت بینیاز است:
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظن افزونی است و کُلّی کاستن
دعا، بروز آتش عشق است که در نی افتاده است. در حقیقت آنکه از اصل خویش دور مانده است، با دعا روزگار وصل خویش را باز میجوید. دعا هم کلام شدن و ارتباط، نیست با هست است. نفسِ همین ارتباط و اتصال، فضیلت و پاکی آور و آرامش بخش است. نفسِ گفتگو با خدا ارزشمند است:
ای اخی! دست از دعا کردن مدار
با اجابت یا رد اویت، چه کار؟
چون درآید نامِ پاک اندر دهان
نی پلیدی مانَد و نی اَندُهان
چونکه با حق متصل گردید جان
ذکرِ آن اینست و ذکر اینست آن
خالی از خود بود و پُر از عشقِ دوست
پس ز کوزه آن تلابد که در اوست.
دعا یاد او، خواندن او، میل متحد شدن با او، تعالی و آسمانی شدن از طریق بندگی اوست، کششی فطری از فقیر به غنی است:
بانگ میدارد که هان ای کاروان!
سوی من آیید، نک راه و نشان
هم ز اوّل تو دهی میلِ دعا
تو دهی آخر دعاها را جزا
در عدم ما مستحقان کی بدیم
که برین جان و برین دانش زدیم
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستیست آب آنجا دود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وانگهان خور خَمر رحمت، مست شو
هیچ دانشی از دانشهای بشر نمیتواند قانون غیبی دعا را به دست آورد، تبیین کند و انسان را از آن باخبر سازد. دعا و استجابت دعا، قضای اقلّی خداست نه قضای اکثری او که علوم بتوانند به آن دست پیدا کنند. دعا رحمت الهی است که خبر آن را تنها انبیا به بشر دادهاند:
ای بکرده یار، هر اغیار را
وی بداده خلعت گل، خار را
این دعا هم بخشش و تعلیمِ توست
گر نه در گُلخَن، گلستان از چه رُست؟
این دعا تو امر کردی ز ابتدا
ورنه خاکی را، چه زهره این بُدی؟
چون دعامان امر کردی ای عجاب
این دعای خویش را کن مستجاب
به نظر مولوی دعا دو رکن اساسی و تعیین کننده دارد: معرفت و دردمندی. به همین جهت نادان به حق و شخص بیدرد اهل دعا نیستند. فرعون و قارون دعا نمیکنند ولی آنکه فهمیده است از نیستان جدا افتاده و درد جدایی دارد، دعا، شرح درد اشتیاق اوست:
جانِ جاهل، زین دعا جز دُور نیست
زآنکه یا رَب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفل است و بند
تا ننالد با خدا وقتِ گزند
خواندن بی درد، از افسردگی است
خواندن با درد، از دلبردگی است
نوع معرفت و نوع درد در ماهیت دعا تعیین کننده هستند، گاه رابطه «من» «آن» است، گاه «من» «او»، گاه «من» «تو» گاه رابطه «تو» و «تو» است.
خداباورِ متوکل، خدا را وکیل آگاه و توانمند و البته رایگانی شناختهاند که منتظر است تا گرفتاریهای بندگان خود را برطرف سازد. آنان به هنگام گرفتاری و مشکلات به سوی خدا هجرت میکنند و با رفع گرفتاری به زندگی خود هجرت میکنند. دعا در اینجا وسیله زندگی است و گاه هست و گاه نیست. عموم مردم پس از برطرف شدن حاجت، فقر، گرفتاری و مشکلات نیازی به وکیل در خود احساس نمیکنند و او را رها میکند:
آن زمان خود، جملگان مومن شوند
آن زمان خود، سرکشان بر سر روند
وقتِ محنت گشتهیی الله گو
چونکه محنت رفت، گویی: راه کو
خداباورِ اهلِ رضا، خدا را آگاه، توانا و حکیم شناخته لذا نسبت به خدا حسن ظن دارند و به قضای الهی سوء ظن ندارند. از چیزی شکایت ندارد تا چیزی بخواهد، گرفتاری، فقر، بیماری و مرگ را با وجودی که ناپسند میداند ولی ناشی از حکمت خدا میداند رضای حق را در همان میبیند و مشکلات را تحمل میکنند. به همین جهت مولوی میگوید:
قوم دیگر میشناسم ز اولیا
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رامِ آن کِرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا، ذوقی همی بینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
خداباورِ اهل تفویض، خدا را دانا، توانا، حکیم و خیر محض شناخته است و چون هر چه از دوست رسد را نیکو میداند امور خود را به خدا واگذاشته است. گرفتاری، فقر، بیماری و مرگ و امور ناپسند دیگر مردم را ناپسند نمیداند لذا چیز بدی در عالم نمیشناسد. به همین دلیل به چیزی اعتراض ندارند تا خواهان برطرف کردن آن باشد. دو گروه اخیر هم دعا میکنند ولی دعای آنان دعای عوامانه نیست:
بشنو اکنون قصه آن رهروان
که ندارند اعتراضی در جهان
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از غمی جامه کبود
پس چرا گوید دعا؟ الا مگر
در دعا بیند رضای دادگر
اما دعای آن نیستانِ در هست و بندگان در بند حق خودخواهان نیست، دوگانه نیست، عاشقانه است، بین دعا کننده و استجابت کننده، واسطه نیست، خود اوست که دعا میکند و خود اوست که استجابت میکند:
آن دعای بیخودان،خود دیگرست
آن دعا زو نیست، گفت داور است
آن دعا حق میکند، چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطه مخلوق، نی اندر میان
بیخبر زآن لابه کردن جسم و جان
✍️ محمد نصر اصفهانی