داستان پیر چنگی
ممکن است این تصور به وجود آید که پیش شرط «نیستی در هستی» این است از اولیای الهی باشی ولی مولانا، در داستان پیر چنگی، این تصور را خدشهدار کرده و میخواهد بگوید ضعیفترین انسانها هم میتوانند دل از غیر خدا ببرند و یکدله شده و خدایی گردند. داستان در فضای عصر خلیفه اول مسلمانان اتفاق میافتد. او خلیفه دوم را برای داستان خود انتخاب کرده است که از جهت هیبت و وسعت امپراطوری اسلامی مشابهی ندارد:
آن شنیدستی که در عهد عمر
بود چنگی مطربی، با کر و فر
بلبل از آواز او بیخود شدی
یک طرب ز آواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع، دمش آراستی
وز نوای او، قیامت خاستی
همچو اسرافیل کآوازش بفن
مردگان را جان در آرد در بدن
تغییر و تحولات هیچ خیر و شرّی را ثابت و پایدار نمیگذارد به همین جهت:
مُطربی کز وی جهان شد پر طرب
رَسته ز آوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی،
چون برآمد روزگار و پیر شد
بازِ جانش از عجز پَشهگیر شد
پشت او خم گشت همچون پشت خُم
ابروان بر چشم همچون پالدم(بند زیر دم اسب)
گشت آواز لطیف جانفزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش(چیز بی مقدار)
آن نوای رشک، زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده
هر چه زمان بیشتر میگذشت این مطرب پیر، تنهاتر شد و توکل به این سازسیمیش کمتر میشد. هنگامی که، زمانه او را نیست کرد، از این آخرین فرصت خود بهره برد و به یاد خدا افتاد و فقط برای او ساز نواخت و از خدا مزد سازابریشمی خود را درخواست کرد:
چونک مطرب، پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بی کسبی، رَهین یک رَغیف(قرص نان)
گفت: عُمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا، با خسی
معصیت ورزیدهام، هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال(نصیب)
نیست کسب امروز، مهمان توم
چنگ بهر تو زنم کان توم
چنگ را برداشت و شد اللهجو
سوی گورستان یثرب آهگو
گفت خواهم از حق ابریشمبها(مزد ساز)
کو به نیکویی پذیرد قلبها
چونکِ زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
پیر چنگی، به خواب عمیقی فرو رفت، خوابی شبیه مرگ. در آنجا به او شمهای از بهشت را نمودند بهطوری که نمیخواست از آنجا دل بکند و آرزو میکرد که باز نگردد:
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهان ساده(غیب) و صحرای جان
جان او آنجا سرایان ماجرا:
کاندرین جا گر بماندندی مرا
خوش بدی جانم درین باغ و بهار
مست این صحرا و غیبی لالهزار
بی پر و بی پا سفر میکردمی
بی لب و دندان شکر میخوردمی
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ(شوخی)
چشم بسته عالمی میدیدمی
ورد و ریحان بی کفی میچیدمی
مرغ آبی، غرق دریای عسل
عین ایوبی، شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق
وین جهانی کاندرین خوابم نمود
از گشایش پر و بالم را گشود
مولانا نتیجه میگیرد که آرامستان این جهان آخرتی بهشتی اگر بر دنیا جویان آشکار شود همگان دنیا را رها میکنند و زندگی آن جهان دنیایی مختل میشد به همین جهت ندا رسید حال که جایگاه خود را دیدی و آرامش یافتی طمع مکن و به دنیا برگرد:
این جهان و راهش، ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظهای آنجا بدی
امر میآمد که نه طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد، برو
بشنوید از عُمَر خلیفه مسلمین که در خواب دستور میگیرد که به یاری پیر چنگنواز شتابد:
آن زمان، حق بر عُمَر خوابی گماشت
تا که خویش از خواب، نتوانست داشت
در عجب افتاد، کین معهود نیست
این ز غیب افتاد، بی مقصود نیست
سر نهاد و خواب بردش، خواب دید
کامدش از حق ندا جانش شنید
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
بانگ آمد مر عُمَر را کای عُمَر
بنده ما را ز حاجت باز خر
بندهای داریم، خاص و محترم
سوی گورستان، تو رنجه کن قدم
ای عُمَر بَرجِه، ز بیت المال عام
هفتصد دینار در کف نه تمام
پیش او بر، کای تو ما را اختیار
این قدر بستان کنون معذوردار
این قدر از بهر ابریشمبها
خرج کن چون خرج شد اینجا بیا
عُمَر، در جستجوی مردی با ظاهر خدایی، پا به گورستان مدینه میگذارد و پیر چنگی، باور نمیکند که یک شخصیت با هیبت و سختگیری چون عُمَر خیرخواه چون اویی باشد و خدا چنین کسی را برای خدمت او گسیل داشته است:
پس عُمَر، زان هیبت آواز، جست
تا میان را بهر این خدمت ببست
سوی گورستان عُمَر بنهاد رو
در بغل همیان دوان در جست و جو
گرد گورستان دوانه شد بسی
غیر آن پیر او ندید آنجا کسی
گفت: این نبود، دگر باره دوید
مانده گشت و غیر آن پیر او ندید
گفت: حق فرمود ما را بندهایست
صافی و شایسته و فرخندهایست
پیر چنگی، کی بود خاص خدا؟
حبذا، ای سر پنهان حبذا(چه خوشی)
بار دیگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شیر شکاری گرد دشت
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست
گفت در ظلمت دل روشن بسیست
شناخت باطن قضایا، دو ظاهر بین فراری از یکدیگر را، به هم پیوند میدهد و آنها را دوستانی مهربان میکند. عُمَر، با ادب نزد پیر چنگی که هنوز از خواب بیدار نشده است، مینشیند:
آمد او، با صد ادب آنجا نشست
بر عُمَر عطسه فتاد و پیر جست
مر عُمَر را دید، ماند اندر شگفت
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
گفت در باطن: خدایا از تو داد
محتسب بر پیرکی چنگی فتاد
چون نظر اندر رخ آن پیر کرد
دید او را شرمسار و رویزرد
پس عُمَر گفتش: مترس از من مَرَم
کت بشارتها ز حق آوردهام
چند یزدان، مدحت خوی تو کرد
تا عُمَر را عاشق روی تو کرد
پیش من بنشین و مهجوری مساز
تا بگوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت میکند میپرسدت
چونی از رنج و غمان بیحدت؟
نک قراضه چند ابریشمبها
خرج کن این را و باز اینجا بیا
پیر لرزان گشت چون این را شنید
دست میخایید و بر خود میطپید
پیر چنگی که تصور میکرد هر چه دارد از چنگ دارد. نیست را میدید و هست را نمیدید، نوری در قلبش درخشید و فهمید که چنگ و حنجره را هم از او داشته و خدا را از خودش به خودش نزدیکتر احساس میکند:
بانگ میزد: کای خدای بینظیر
بس که از شرم آب شد بیچاره پیر
چون بسی بگریست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمین و خرد کرد
گفت ای بوده حجابم از اله
ای مرا تو راهزن از شاهراه
ای بخورده خون من هفتاد سال
ای ز تو رویم سیه پیش کمال
ای خدای با عطای با وفا
رحم کن بر عمر رفته در جفا
داد حق، عُمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان
خرج کردم عُمر خود را دم بدم
در دمیدم جمله را در زیر و بم
ای خدا فریاد زین فریادخواه
داد خواهم نه ز کس، زین دادخواه
داد خود از کس نیابم جز مگر
زانکِ او از من بمن نزدیکتر
✍️ محمد نصر اصفهانی