دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکُشد!!
ظرفیت انسانها در خوشیها و ناخوشیها و واکنش آنها به خیر و شر عالم طبیعت متفاوت است. دلیل این تفاوت اختلاف دید آنان به حقیقت حق و منشأ خیر و شرّ عالم یعنی خداست. عدهای او را خالقی و سلطانی دیکتاتور پر قدرت و بعضاً کینهجو و ستمگر میدانند که چون زورمند است هر بلایی که خواست بر سر مخلوقات زیر دست خود و متخلفین از فرمانش میآورد. بنابراین آنان برای مصون ماندن از این شیر نر خشن، چارهای جز صبر و اطاعت و تسلیم ندارند:
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نری خونخوارهای
گویی خدای این گروه، انسانها را آفریده است تا از رنج و شکنجة آنان لذت ببرد و افراد تحت این ظلم و شکنجه، صبر و زاری را ابزاری میدانند که شاید باعث جوشش رحمت و نرمش این خدای سنگدل شود:
تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمیآید به جوش
نالم ایرا، نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟
چون نیم در حلقة مستان او
عدهای دیگر از رنج او شاکی نیستند چون فرمان و فعل او را حکیمانه و مبتنی بر درایت و خیرخواهی میدانند. شرّی که خیر کثیر به همراه دارد: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا»:
ما چو اسمعیل ز ابراهیم خود
سرنپیچیم ارچه قربان میکند
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
مولانا به گروه سومی اشاره میکند که نیست در هستند و نماد آنان حضرت ابراهیم است. این افراد که البته نادرالوجود هستند نگاه طلبکارانه و معاملاتی به خدا ندارند. ابراهیم به عنوان یک پدر آرزوی فرزند دارد، در یک جامعه قبیلهای زندگی میکند که داشتن فرزند، آن هم فرزند پسر، بسیار ارزشمند است و به سن کهولت هم رسیده و از آن محروم است. اینک فرزند پسری پیدا کرده است ولی فرمان مییابد که او را به منطقهای بی آب و علف برده و رها کند. او با همه علاقهای که به او دارد و در صورت اجرای فرمان مطمئن به زنده ماندنش نیست چنین میکند. سالها میگذرد و حال که او فرزندی برنا شده و پدر از دیدن او احساس غرور میکند، فرمان میگیرد که وی را طبق سنت زمانه قربانی کند و او میپذیرد.
ابراهیم نمیداند که این فرمان، اولاً فرمان امتحانی است تا میزان عشقش سنجیده شود و ثانیاً به قصد آگاهی مردم از ممنوعیت قربانی انسان ترتیب داده شده است. خطاب به فرزندش میگوید: پسركم، من مکرر در خواب مىبينم كه تو را سر مىبرم. نظرت چیست؟ گفت: پدرم، آنچه را مامورى انجام ده. ان شاء الله مرا از شكيبايان خواهى يافت:
دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکُشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکِشد
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا میکِشد
خویش فربه مینماییم از پی قربان عید
کان قصاب، عاشقان بس خوب و زیبا میکُشد
از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین
کو تو را بر آسمان بر میکِشد یا میکُشد
صد تقاضا میکند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بیتقاضا میکُشد
علت به وجود آمدن این حالت در آنان این بود که به خدای انسانوار لا گفتند و در جور و احسان چنین خدایی توقف نکردند:
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند و حقشان وارثست
آنکه نیست در هست اوست، نگاهش به خدا، از منظر چشم اوست و به عالم و خیر و شر آن، از منظر خدا مینگرند، به همین جهت همه چیز را زیبا میبیند:
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
آنان همیشه تازه و بهاری و سرشار از شادیند و با همه دشواری آن، از رنج هم مسرورند:
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی، درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان، سبز و ترست
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست
✍️ محمد نصر اصفهانی