گر قضا آید
قضای الهی، ظهور هست است. اگر قضا آمد قانومندی معمول خلقت از کار میافتد و نیست بودن موجودات برملا میشود. به نظر مولانا همه چیز مقهورِ هست و یا به تعبیر دیگر مقهور مشیتِ حق است و در مقابل او قدرت عرض اندامشان نیست. این حقیقت را مولانا به زبانهای گوناگون و برای موجودات گوناگون جاری و ساری میداند. گویی قضا جادوگری میکند:
این قضا را گونهگون، تصریفهاست
چشم بندش، یفعل الله ما یشاست
این قضا ابری بُود خورشید پوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
قضای الهی، بر هر چیز حکومت دارد. قانون قانونهاست. با وجود او قوانین دیگر تسلیم او هستند و یارای رویایی با او را ندارند:
چون قضا آید، شود دانش به خواب
مَه سیه گردد، بگیرد آفتاب
چون قضا آید شود تنگ این جهان
از قضا، حلوا شود رنج دهان
گفت اذا جاء القضا، ضاق الفضا
تحجب الابصار اذ جاء القضا
چون قضا آید، طبیب ابله شود
وآن دوا در نفع هم گمره شود
بیهوده نیست که امیرالمومنین(ع) فرموده است که خدا را از سست شدن ارادههایی که تصور نمیشد سست شود، گشوده شدن گرههاى که بازشدنی نمینمود، و درهم شكسته شدن تصميمها نقض ناشدنی، شناختم: «عَرَفْتُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ، وَ حَلِّ الْعُقُودِ، وَ نَقْضِ الْهِمَم.» (حکمت،۲۵۰) مولانا معتقد است که با آمدن قضا چشم بینا، نابینا میشود، عقل تشخیص دهنده و تحلیلگر، قدرت تحلیل و تشخیص خود را از دست میدهد:
چون قضا آید، فرو پوشد بصر
تا نداند عقل ما، پا را ز سر
چون قضا آید، نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
مولوی بر این باور است که حتی گاه قضای الهی ما را به گناهی میکشاند تا پشیمان شویم و رو سوی حق کنیم:
پس بپوشید اوّل آن بر جانِ ما
تا کنیم آن کار، بر وفقِ قضا
چون قضا آورد حکمِ خود پدید
چشم واشد، تا پشیمانی رسید
به نظر مولوی پدر ما در بهشت گرفتار قضا شده بود که دست به چنان عصیانی زد. گویا خدا قصد داشت، مشیت دیگری برای بشر رقم بخورد ولی در این هنگام همه علم اسماء از یادش رفت و به کار او نیاید:
این همه دانست، و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا
کای عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تاویلی بُد و تُوهیم بود
در دلش تاویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
پس قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
گاهی انسان از قضای روزگار گله میگند ولی غافل است از اینکه نجات او از چنبره محدود زندگی در گرو همین قضاست:
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
✍️ محمد نصر اصفهانی