فلسفه نیستی(۱)
مهمترين تفاوت بين فيلسوف و عارف در موضوع شناسایی است. دغدغه فيلسوف هستيشناسی و دغدغه عارف، انسانشناسی است. اين تفاوت از قديم بين دو نماينده انديشه بشري يعني ارسطو و سقراط وجود داشته است. مولوي پيرو سقراط است و امانت الهي را امري بيرون از خود آدمي نميبیند. از نظر مولوي كليد فهم هر چيز، خودشناسی است.
مهمترین دغدغه و پرسش عارف این است که: «من کیستم؟» به نظر او اصول دين و اصول فقه هم بدون خودشناسي بيمعنا است:
آن اصولِ دين بدانستي تو، ليك
بنگر اندر اصل خود، گر هست نيك
از اُصولَينَت، اصولِ خويش به
كه بداني اصلِ خود، اي مردِ مه
(۳/۲۶۵۵ , ۲۶۵۶)
به نظر مولوی پاسخ به پرسش «من کیستم؟» یک کلمه بیشتر نیست و آن «نیستی است». به نظر مولانا، درک فقر و نیستی خویش، روح را همچون روح انبیاء به معراج جانان میبرد و بالا میکشد..
نفس چو محتاج شد، روح به معراج شد
چون درِ زندان شکست، جان بر جانان رسید
(غزل ۸۹۲)
به نظر او دو راه برای یافتن فقر و نیستی وجود دارد که یکی اختیاری و دیگر اضطراری است. او با بيان داستان نحوي و كشتيبان نتيجه ميگيرد كه هر جا انسان به درماندگی و فقرِ اضطراری دچار شد و کم آورد، جبر زمانه فقر و نیستی وی را به او مینمایاند و فطرت وی را بیدار خواهد میکند.
فقه فقه و نحو نحو و صرفِ صرف
در كمآمد، يابي اي يارِ شِگرف
(۱/۲۸۴۷)
بیمار لاعلاج به خوبی میفهمد که هیچ است و باید از اصل خود مدد بجوید. ابنسینای پزشگی که با نخوت بیماری قولنج را مداوا میکرد زمانی که از مداوای قولنج خود در ماند فهمید که هیچ است.
به قول خیام: « بهرام كه گور ميگرفتي همه عمر. ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت.»
آنچه گفته شد راه اضطراری درک فقر و نیستی بود، راه اختیاری درک فقر و نیستی، آموختن از انبیا و یا عارفان واصلی چون مولاناست.
✍️ محمد نصر اصفهانی