جمله ناخوشها، خوشیست
نیست در هست، همه هست است، شبیه قطره که به دریا پیوسته و فقیری که در جوار غنی نشسته است. دیگر قطره محدود و قابل اضمحلال و فقیر بیچیز نیست. جزئی است که در کُل، دیگر کل است.
عاشق کلست و خود کلست او
عاشق خویشست و عشق خویشجو
او عاشق خویش است چون عاشق کل است. از نگاه کل به خود و دیگر پدیدههای اطراف نظر میکند. قطره در دریا دیگر قطره نیست، دریاست و نگاهش دریایی است. نیست در هست مطلق، در حد خود هست مطلق است. در نگاه دریایی و خدایی که خیر محض است، همه چیز خیر است، بد معنا ندارد و بد در چشم دیگران هم عین خوبی است. این نگاه، به مرد خدایی هم منتقل شده و نزد او هم، همة ناخوشیها خوشیست. به تعبیر مولانا:
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
جفای محبوب از هر ثروتی خوبتر، انتقام معشوق از جان محبوبتر، آتشی که او بر جان و تن زند مطلوب، نورانیتش چون است؟!! عزایش هم زیبا، جشنش چه غوغاست؟!!:
ای جفای تو، ز دولت خوبتر
و انتقام تو، ز جان محبوبتر
نار تو اینست، نورت چون بود
ماتم این، تا خود که سورت چون بود
جُور معشوق شیرین است چه رسد به لطفش که اندیشه به عمق آن نائل نشود:
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
در نگاه کل نگر، ظلم و جور هم زیبنده است و نبود آن نامیمون است. مولوی تعارف نمیکند بلکه قسم میخورد که اگر از خارستان او را به گلستان ببرند، از نبود خار در گلستان ناله میکند. مولوی در اینجا گویی نسبت ناله به بلبل را نارسا دانسته و از نهنگ آتشین مدد میجوید. گویی در افسانههای قدیم هم موجودات بزرگ دریایی که شبیه دایناسورها از دهانشان آتش بیرون میریخته وجود داشتهاند که با گلستان سرسازگاری نداشتهاند و خود را به جای بلبل به نهنگ آتشین تشبیه کرده است:
نالم و ترسم، که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل، این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
شخصی که نیست در هست شد و فانی فیالله گشت و با خدا بود، خدا با او خواهد بود و خوشا به حال آنکه خدا با اوست. او گر چه ظاهری ضعیف ولی باطنی قوی دارد:
کو یکی مرغی ضعیفی بیگناه
و اندرون او سلیمان با سپاه
اگر نالد که ناله او نه از سر شکر است و نه از سر گله، همه عالم را برآشوبد، هر کلامش صد لبیک از جانب خدا دارد:
چون بنالد زار، بیشکر و گله
افتد اندر هفت گردون غُلغله
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یا ربی زو شصت لبیک از خدا
لغزش او از طاعت دیگران و کفر او از همه ایمانهای کهنه بهتر است، هر لحظه معراجی دارد و مرتبه که بالاتر رود، به صورت تصاعدی بیشتر اوج میگیرد:
زَلّت او به ز طاعت نزد حق
پیش کفرش جمله ایمانها خَلَق
هر دمی او را یکی معراج خاص
بر سر تاجش نهد صد تاج خاص
این انسان آسمانی، گر چه در زمین است فوق آسمان است و حتی خیال هم قادر به تصور مکانت او نیست. در همین دنیا ساکن بهشتی است که چهار جوی شیر، عسل، شراب، و آب با طعم انگبین در آن جاری است: ما لا عَينٌ رَأَت وَ لا اُذُنٌ سَمِعَت وَ لا خَطَرَ عَلى قَلبِ بَشَر؛ نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه به خاطر كسى گذشته:
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان
لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چار جو
✍️ محمد نصر اصفهانی