بیشعوری
انسان فرهیخته و باشعور با فرد بیشعور و احمق امکان گفتگو ندارند چون این دو، زبان یکدیگر را نمیفهمند. فرهیختگی ایجاب میکند که انسان با کسی وارد گفتگو شود که حداقلی از علم، عقل یا شعور را داشته باشد و قصد دانستن داشته باشد، چنانکه قرآن کریم هم در مورد بندگان خدای رحمان میفرماید: آنان کسانی هستند که اگر احمقی خواست با آنان وارد گفتگو شود، با او خداحافظی میکنند: «عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِينَ … إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا» (فرقان،۶۳)
مولوی این موضوع روانشناختی را در ضمن داستانی نمادین نقل میکند. او از عیسی، مسیحی نقلِ داستان میکند که از چیزی فرار میکند. این عجیب بود که تأثیرگذارترینِ پیامبران در برخورد با ضعیفان اینگونه در حال فرار بود، گویی از دشمنی یا شیر درندهای میگریخت:
عیسی مریم، به کوهی میگریخت
شیرگویی خون او، میخواست ریخت
آن یکی در پی دوید و گفت: خیر
در پیت کس نیست، چه گریزی چو طیر؟
با شتاب او آنچنان میتاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت
کنجکاوی که این صحنه را دید، مدتی به دنبال عیسی میدوید و میخواست از او بپرسد که او از چه میترسد. در حال دویدن، او را قسم داد که بایستد و پرسش وی را پاسخ دهد و توضیح دهد که دلیل این فرار چیست، از شیر میگریزد یا از ترس دشمن؟
یک دو میدان در پی عیسی براند
پس بجد جد عیسی را بخواند
کز پی مرضات حق یک لحظه بیست
که مرا اندر گریزت مشکلیست
از کی این سو میگریزی ای کریم
نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم
عیسی گفت: از فرار من مانع نشو که در حال فرار از دست بیشعور و احمقم.
گفت: از احمق گریزانم، برو
میرهانم خویش را، بندم مشو
پرسشگر تعجب کرده و میپرسد: هر کسی از احمق بگریزد حق دارد ولی تو با این توانمندی عیسوی که نباید از کسی بترسی. مگر تو کور و کر شفا نمیدهی، مگر دم عیسوی نداری که مرده را زنده میکند پس احمق را نیز شفا ده، دم عیسوی را بر احمق هم بدم تا درمان شود:
گفت: آخر آن مسیحا نه توی
که شود کور و کر از تو مستوی؟
گفت: آری گفت: آن شه نیستی
که فسون غیب را ماویستی
چون بخوانی آن فسون بر مردهای
برجهد چون شیر صید آوردهای؟
گفت: آری آن منم گفتا: که تو
نه ز گِل مرغان کنی، ای خوبرو
گفت: آری گفت: پس ای روح پاک
هرچه خواهی میکنی از کیست باک؟
با چنین برهان، که باشد در جهان
که نباشد مر ترا از بندگان؟
عیسی در پاسخ پرسشگر میگوید: سوگند به ذات حقی که همه عالم گریبانچاک و نیست در اوست، دم من و اسم اعظم، بر کر و کور اثر کرده و کوه را شکافته و مرده از آن زنده شود، اما صدهزار بار بر احمق خواندم و احمقی او از بین نرفت:
گفت عیسی که، به ذات پاک حق
مبدع تن، خالق جان در سبق
حرمت ذات و صفات پاک او
که بود گردون، گریبانچاک او
کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن
بر کُه سنگین بخواندم، شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا بناف
برتن مرده بخواندم، گشت حی
بر سر لاشی بخواندم، گشت شی
خواندم آن را بر دل احمق بود
صد هزاران بار و درمانی نشد
پرسشگر کنجکاو، از عیسی مسیح، سرِّ عدمِ تأثیر اسم اعظم و دم عیسوی بر احمق را میپرسد:
گفت: حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد، اینجا نبود آن را سبق؟
آن همان رنجست و این رنجی، چرا
او نشد این را و آن را شد دوا؟
عیسی در پاسخ پرسشگر دلیل عدم تأثیر در احمق و تأثیر در کوری و کری و مرده را در سه مورد خلاصه میکند: اول، اینکه بیشعوری و احمقی اکتسابی و کیفر سوء اختیار و بدی رفتار است ولی رنج و کوری امری طبیعی و امتحان الهی است:
گفت: رنج احمقی قهر خداست
رنج و کوری نیست قهر، آن ابتلاست
دوم، اینکه بیشعوری و حماقت دلها را زخمی میکند ولی امتحان الهی دلها را به رحم آورد:
ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد؟
سوم اینکه بیشعوری و احمقی اگر نگوییم قابل درمان نیست، درمان آن بسیار دشوار است ولی بیماری قابل درمان است:
آنچ داغ اوست، مُهر او کرده است
چارهای بر وی نیارد برد دست
اینجاست که مولوی بیطاقت شده و خود عنان کلام را به دست میگیرد و به خواننده مثنوی نصیحت میکند که چون عیسی از بیشعور بگریزد و از شر او خود را نجات دهد. به نظر مولوی در مصاحبت با احمق دین و دنیا بر باد میرود. احمق هم خود و هم دیگران را میآزارد، گرمی زندگیت را میدزدد و به جای آن سردی میکارد. برخلاف دم مسیحایی که حیاتبخش است دم احمق مرگآفرین است:
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمیت را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو، زیر کون سنگی نهد
یادم آمد قصه اهل سبا
کز دم احمق صباشان شد وبا
✍️ محمد نصر اصفهانی