نیستی، توبه از هشیاری
با وجودی که مولوی در مراحل ابتدایی هوشیاری، توبه و انابه به درگاه خدا را مفید و آن را نشان خروج از حجابهای ظلمانی به سوی نور میداند ولی به نظر او ماندن و توقف کردن در نورِ هشیاری نیز گناهی دیگر است که اگر توقف کردی باید از آن توبه کنی چرا که توقف سالک، تناقض درونی و نفی سلوک است:
پس عمر گفتش که این زاری تو
هست هم آثار هشیاری تو
راه فانی گشته، راهی دیگرست
زانک هشیاری گناهی دیگرست
مولانا معتقد است کسی که نسبت به گذشته و آینده هشیار است، گرفتار حجابهای نورانی است. او باید این حجابها را نیز پاره کرده و دور اندازد و با تازه شدن ایمان خود جانی تازه بگیرد. توقف قبل از وصول در مکتب عشق، گناه است ولو اینکه این توقفگاه نسبت به توقفگاه قبل مطلوب و حتی نورانیتر باشد.
این بیان در مناجات شعبانیه هم آمده است که: خدایا كمال جدایی از مخلوقات را برای رسیدن كامل به خودت به من ارزانی كن، و دیدگان دلهایمان را به پرتو نگاه به سوی خویش روشن كن، تا دیدگان دل پردههای نور را دریده و به سرچشمه عظمت دست یابد، و جانهایمان آویخته به شكوه قدست گردد: اِلهي هَبْ لِيْ كَمالَ الْأِنْقِطاعِ اِلَيكَ، وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلوبِنا بِضِياءِ نَظَرِها اِلَيْكَ، حَتّي تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلوُبِ حُجُبَ النّورِ، فَتَصِلَ اِلَي مَعْدِنِ الْعَظِمَةِ، وَ تَصيرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقةً بِعِزِّ قُدْسِكَ.
هست هشیاری ز یادِ ما مضی
ماضی و مستقبلت، پرده خدا
آتش اندر زن، بهر دو، تا بکی
پر گره باشی ازین هر دو، چو نی
مولوی راهکار نفی توقف را باز گذاشتن راه سلوک و آزاد سازی درونی میداند. او در ابتدای مثنوی، خود را به نی تشبیه میکرد و میگفت بشنو این نی چون شکایت میکند، از جداییها حکایت میکند، در اینجا ارزش و کارآمدی نی را در این دانسته که گرههای درون نی بسته نباشد بلکه باز باشد و آتش عشق و نور وجود، مجال عبور از آن را داشته باشد.
تا گره، با نی بود، همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست
مولانا میگوید: ای کسی که گذشته گناهآلود خود توبه کرده و خدای عوام روی آوردهای، اطلاعات تو از حقیقت یگانگی خدا تقلیدی و کهنه است و در این خدا توقف کردهای. در این نوع دینداری به حاشیهها توجه داری، از گذشته بیمناک و نسبت به آینده امیدواری. به خودت گیری! توبه تو که باعث این توقف گشته است از گناه گذشته تو بدتر است. از آن توبه هم باید توبه کنی و به سمت مقصد نهایی حرکت کنی. مبادا چون مرغان داستان منطق الطیر عطار، منزگاههای قبل، قبله آمال شوند.
تا به اصل واصل نشوی و به حاشیه
چون بطوفی، خود بطوفی مرتدی
چون به خانه آمدی هم با خودی
ای خبرهات از خبرده بیخبر
توبه تو از گناه تو بتر
ای تو از حال گذشته توبهجو
کی کنی توبه ازین توبه بگو
گاه بانگ زیر را قِبله کنی
گاه گریهِ زار را قُبله زنی
پیرِ چنگی، با راهنمایی مرشد خویش، از مقام خوف و رجا خارج شد و از عالم معامله به مشاهده رسید. نیست در هست شد. مولوی در ابتدای مثنوی بعد از گفتن: صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق، نیست فردا گفتن از شرط طریق، تو مگر خود مرد صوفی نیستی، هست را از نسیه خیزد نیستی، از توضیح مقصود خویش خوداری کرد. وی اینجا همان را به تعبیری خاص باز میکند، که به تعبیر قرآن نه چیزی او را شاد و نه چیزی او را غمگین میسازد: لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ (حدید،۵۷) دیگر نه گریست و نه خندید و اگر گریست و خندید به اراده خود نخندید و گریه نکرد چون به قول حافظ خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است، گریه و خنده از هشیاری تنانه وابسته به گذشته و آینده است وقتی همه جان شدی و لایق جانان شدی، تولد جدید تو را وارد وادی حیرت حال میکند. وادی حیرت چنانکه از نامش پیداست مناسباتی بکلی دیگر دارد که آن مناسبات قابل گفتگو نیست. مولوی میگوید: من که نمیدانم از آن مناسبات چگونه سخن بگویم هر کس میداند آن را بگوید.
همچو جان بیگریه و بیخنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد
حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد از زمین و آسمان
جست و جویی از ورای جست و جو
من نمیدانم تو میدانی بگو
حال و قالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقهای نه که خلاصی باشدش
یا به جز دریا کسی بشناسدش
عقل جزوی ما، اندیشههای مربوط به عالم داد و ستد و غم و شادی است و جهان بده و بستان، عمل و عکس العمل است. با وجود تقاضای بسیار به وسیله عقل جزوی از عقل کلی نمیتوان گفت. آن عیش و عشرت که دیدنی و چشیدنی غیبی است و گفتنی نیست، با جان بازی بسیار دیده شدنی است.
عقل جزو از کلّ، گویا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی
چون تقاضا بر تقاضا میرسد
موج آن دریا بدینجا میرسد
از پی این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در وجود آدمی جان و روان
میرسد از غیب چون آب روان
✍️ محمد نصر اصفهانی