انجيل امت مسلمان ۴

 

 

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ فِیمَا تَبَیَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ اَلدُّنْیَا عَنِّی وَ جُمُوحِ اَلدَّهْرِ عَلَیَّ وَ إِقْبَالِ اَلْآخِرَةِ إِلَیَّ مَا یَزَعُنِی عَنْ ذِکْرِ مَنْ سِوَایَ، وَ اَلاِهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِی، غَیْرَ أَنِّی حَیْثُ تَفَرَّدَ بِی دُونَ هُمُومِ اَلنَّاسِ هَمُّ نَفْسِی، فَصَدَفَنِی رَأْیِی وَ صَرَفَنِی عَنْ هَوَایَ، وَ صَرَّحَ لِی مَحْضُ أَمْرِی فَأَفْضَی بِی إِلَی جِدٍّ لاَ یَکُونُ فِیهِ لَعِبٌ، وَ صِدْقٍ لاَ یَشُوبُهُ کَذِبٌ.

وَ وَجَدْتُکَ بَعْضِی بَلْ وَجَدْتُکَ کُلِّی حَتَّی کَأَنَّ شَیْئاً لَوْ أَصَابَکَ أَصَابَنِی، وَ کَأَنَّ اَلْمَوْتَ لَوْ أَتَاکَ أَتَانِی، فَعَنَانِی مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِینِی مِنْ أَمْرِ نَفْسِی فَکَتَبْتُ إِلَیْکَ کِتَابِی مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَکَ أَوْ فَنِیتُ.

امّا بعد، من از پشت کردن دنیا به خود و سرکشی روزگار بر خود و روی آوردن آخرت به سوی خود، دریافتم که باید در اندیشه خویش باشم و از یاد دیگران منصرف گردم و از توجه به آنچه پشت سر می‌گذارم باز ایستم و هر چند، غمخوار مردم هستم، غم خود نیز بخورم؛ و این غمخواری خود، مرا از خواهش‌های نفس بازداشت و حقیقت کار مرا بر من آشکار ساخت و به کوشش و تلاشم برانگیخت کوششی که در آن بازیچه ای نبود و با حقیقتی آشنا ساخت که در آن نشانی از دروغ دیده نمی‌شد.

تو را جزئی از خود، بلکه همه وجود خود یافتم، به گونه‌ای که اگر به تو آسیبی رسد، چنان است که به من رسیده و اگر مرگ به سراغ تو آید، گویی به سراغ من آمده است. کار تو را چون کار خود دانستم و این وصیت به تو نوشتم تا تو را پشتیبانی بود، خواه من زنده بمانم و در کنار تو باشم، یا بمیرم.

 

حضرت بعد از حمد و سپاس و بیان مقدماتی در مورد نویسنده و خواننده وصیت نامه، انگیزه خود را از بیان این وصیت نامه بیان می‌کنند. ايشان می‌فرمایند: وقتی دیدم عمرم در حال تمام شدن است دریافتم که بیشتر از آنکه به فکر اندیشه افکار مردم و خوشایند مردم باشم باید به فکر خودم باشم و این فکر حقیقت کار من را بر من آشکار کرد.

أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ فِیمَا تَبَیَّنْتُ، امّا بعد از حمد و ثنای خداوند. برای من روشن شده است که:

حضرت سه نکته را بیان می‌کنند:

 اول: مِنْ إِدْبَارِ اَلدُّنْیَا عَنِّی، دنیا به من پشت کرد و از من دور می‌شود.

 این سخن امام کنایه از این است که فهمیدم که عمرم در حال تمام شدن است. معمولاً انسان وقتی متوجه گذر عمر خود می‌شود به خود می‌آید که عمر بگذشت و از گذر آن چیزی نفهمیدیم یا عمری گذشت و سرگرم بودیم و غافل از این بودیم که مرگی پیش رو داریم. به همین جهت افراد در پایان عمر رفتارشان متفاوت می‌شود. به قول عماد خراسانی:

بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست.

حضرت می‌خواهند بفرمایند که انسان کمتر متوجه گذر عمر خویش است.

دوم: وَ جُمُوحِ اَلدَّهْرِ عَلَیَّ، روزگار بر من چموشی کرد.

 جُموح یعنی چموشی. چموشی روزگار کنایه از این است که روزگار همچون اسب سرکشی است که رام نمی‌شود و روزگار با خواسته‌های من ناسازگار است یا من از سازگار ساختن خواسته‌های خود با روزگار ناتوانم. گاه گرفتاری‌های زندگی انسان را به خود می‌آورد و او را متنبّه می‌کند. تلاش انسان همواره در این راستاست که مشکلات زندگی تمام شود و انتظار انسان از روزگار این است که بالاخره ناملایمات را پشت سر بگذارد ولی خیلی دیر متوجه می‌شود که روزگار رام شدنی نیست و مشکلات آن تمام شدنی نیست. به قول رودکی:

رفت آن که رفت و آمد آنک آمد

بود آن که بود، خیره چه غم داری؟

هموار کرد خواهی گیتی را؟

گیتی ست، کی پذیرد همواری

گویی: گماشتست بلایی او

بر هر که تو دل برو بگماری

سوم: وَ إِقْبَالِ اَلْآخِرَةِ إِلَیَّ، آخرت به من رو آورد.

 کنایه از اینکه مرگ من نزدیک است. اقبال و ادبار، آخرت و دنیا با یکدیگر تقابل دارند. وقتی دنیا از من دور شود طبیعی است که آخرت بر من نزدیک می‌شود. احساس نزدیکی مرگ در آدمی در جوانی به وجود نمی‌آید. کمی که پا به سن گذاشت و احساس ناتوانی کرد این احساس به او دست می‌دهد و آخرت و مرگ را پیش چشم خود می‌بیند.

مَا یَزَعُنِی عَنْ ذِکْرِ مَنْ سِوَایَ وَ اَلاِهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِی، مرا از توجه به غیر خود و اهمیت دادن به ماوراء خود باز می‌دارد.

 زَعن اِلَیه یعنی میل کرد. زَعن که در اینجا آمده است یعنی دوری کرد. حضرت می‌فرمایند: سه نکته فوق من را به این نتیجه رسانید که از توجه به غیر خود، اهتمام به غیر خود، اندوهگین شدن برای چیزی غیر خود، دلبستگی داشتن به چیزی غیر از خود، رنج بردن برای رسیدن به چیزی غیر از خود نداشته باشم و به غیر خود دلبستگی پیدا نکنم.

اگر انسان خود با تامّل به این نتیجه نرسد، پیری و تمام شدن عمر و سختی‌های روزگار انسان را به این نتیجه می‌رساند که زندگی رو به اتمام است و برای قیامت خود کاری نکرده است. کسی را تصور کنید که در جبهه‌های نبرد هر لحظه مرگ را جلو چشمان خود می‌بیند؛ و یا کسی که بیماری لاعلاجی گرفته و به او گفته‌اند روزهای آخر عمر توست، این شخص به فکر خود، آخرت خود و سرنوشت پس از مرگ خویش می‌افتد. خداوند متعال می‌فرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ[۱] «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، از خدا پروا دارید؛ و هر کسی باید بنگرد که برای فردای خود از پیش چه فرستاده است؛ از خدا بترسید. در حقیقت، خدا به آنچه می‌کنید آگاه است.»

چون عمر تبه کردم، چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

تا بی سرو پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

غَیْرَ أَنِّی حَیْثُ تَفَرَّدَ بِی، دُونَ هُمُومِ اَلنَّاسِ هَمُّ نَفْسِی، ولی چون تنها غم خود را خوردم و غم دیگران را از سر بیرون کردم.

 معنا این گونه است که غَیْرَ أَنِّی حَیْثُ تَفَرَّدَ بِی، هَمُّ نَفْسِی، دُونَ هُمُومِ اَلنَّاسِ. وقتی انسان تنها به خود بیندیشد به تَفرُّد می‌رسد. تفرّد و احساس تنهایی در حالتی از زندگی به انسان دست می‌دهد که در مطالعه رابطه دیگران با خود به این واقعیت دست یابد که اکثر توجه دیگران به او، نه به خاطر خود او، بلکه برای این است که من چیزهایی دارم که نیازهای دیگران با آن رفع می‌شود. دیگران من را برای خودم نمی‌خواهند. آنان به خود من توجّهی ندارند به دنبال منافع خود هستند. تا زمانی که پول، قدرت، شهرت و زیبایی داشته باشی، گرد تو جمع می‌شوند و اگر ثروت، قدرت، شهرت و زیبایی خود را از دست دادی از اطراف تو پراکنده می‌شوند.

 

فَصَدَفَنِی رَأْیِی، پس اندیشه‌ام با من همسو شد.

 صَدَف یعنی میل کرد. فکر من با تصمیم من همسو شد که باید به غیر خودم به چیز دیگری فکر و توجّه نداشته باشم. خود واقعی ما با عقل ما همسوست ولی با هوای نفس از درون و شیطان و طاغوت در بیرون همسو نیست.

 

وَ صَرَفَنِی عَنْ هَوَایَ، و من را از هواهای نفسانی منصرف ساخت.

 احساس کردم هوای من هم غیر حقیقت من است و همان‌گونه که باید از غیر خود چشم بپوشم از هوا، آرزو و خواهش‌های زود گذر که نتیجه دراز مدت برای من ندارد باید صرف نظر کنم. پیش خود گفتم اگر به هواها توجه کنم وجودم با فضیلت نخواهد شد. در واقع هوی و هوس‌های انسان‌ها خود آن‌ها نیستند. خداوند می‌فرماید: لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُواللهَ فَاَنسهُم اَنفُسَهُم[۲] «مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند پس خدا هم خودشان را فراموشانید.» اِنَّ کَثیراً لَیُضِّلُونَ بِاَهوائهم بِغَیر عَلم[۳] «بسیاری از مردم را هواهای نفسانیشان که با علم همراه نیست گمراه می‌سازد.» زمانی که انسان به هواها رسیدگی کرد خودیّت را از دست می‌دهد. از خود بیگانگی نتیجه نشاندن بیگانه در وجود خویش است.

همچو شیری صید خود را خویش کن

ترک عشوه‌ی اجنبی و خویش کن

در زمین مردمان خانه مکن

کار خود کن کار بیگانه نکن

کیست بیگانه، تن خاکی تو

کز برای اوست غمناکی تو

 *****

تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی

جوهر خود را نبینی فربهی

گر تو این انبان زنان خالی کنی

پر ز گوهرهای اجلالی کنی

وَ صَرَّحَ لِی مَحْضُ أَمْرِی، حقیقت کار مرا بر من آشکار ساخت.

 صَرَّح یعنی آشکار و روشن و هویدا کردن محض یعنی خالص و روشن.

انسان تا وقتی برایش دیگران مهم و اصل باشند برای دیگران عمل می‌کند ولی وقتی خودش اصل شد برای خودش کار می‌کند. کدام راه صحیح است؟ درست این است که انسان برای خودش کار کند، نه برای دیگران و بهتر است برای خودش زندگی کند نه برای دیگران. البته این غیر از خودخواهی است منظور این است که در بند دیگران نباشیم. چیزی که به کار انسانیّت انسان نیاید بلکه فایده آن را دیگران ببرند و ما هزینه‌اش را بدهیم بی‌فایده است. کار برای دیگران در صورت معقول است که رشدی در کمالات و معنویّت و انسانیّت ما ایجاد کند. اگر به کار رشد و شکوفایی شخصیّت ما نیاید بلکه تنها برای خوشایند دیگران انجام شود، بی‌فایده است. آیا ما برای دیگران این لباس خاص را می‌پوشیدیم یا برای خود؟ این غذا را می‌خوردم؟ این رشته تحصیلی را انتخاب می‌کنیم؟ این گونه سخن می‌گوییم؟ سکوت می‌کنیم؟ فریاد نمی‌زنیم؟ برای خود یا مراعات دیگران. خدمت به دیگری تنها به این دلیل که رئیس است، سلام کردن به کسی تنها چون پولدار است. چون فردا به کار می‌آید. پول خرجش کنم تا روزی به کار من بیاید. این‌ها نه تنها باعث رشد انسان نمی‌شوند بلکه انسان را از خود بیگانه می‌کنند. این لباس را بپوشم چون مد است با اینکه تنگ است و اذیت می‌کند ولی در مقابل دیگران مرا خوش هیکل و یا خوش تیپ در چشم دیگران می‌سازد. یا راست و حق گفتن خوب است ولی چون فلانی از آن خوشش نمی‌آید، نگویم. درستکاری خوب است ولی باعث اخراج من از کار می‌شود. حق جویی پسندیده است ولی باعث زندان و شکنجه من می‌شود. این‌ها همه مناسبات دنیاست در آخرت خود ما را به تنهایی به حضور می‌پذیرند و از دیگران کاری ساخته نیست.

وَاتَّقُواْ یَوْماً لاَّ تَجْزِی نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شَیْئاً وَلاَ یُقْبَلُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلاَ تَنفَعُهَا شَفَاعَةٌ وَلاَ هُمْ یُنصَرُونَ[۴] «و بترسید از روزی که هیچ کس چیزی (از عذاب خدا) را از کسی دفع نمی‌کند، و نه بدل و بلاگردانی از وی پذیرفته شود، و نه او را میانجیگری سودمند افتد، و نه یاری شوند.»

وَ لاَ تَکْسِبُ کُلُّ نَفْسٍ إِلاَّ عَلَیْهَا وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَی، ثُمَّ إِلَی رَبِّکُم مَّرْجِعُکُمْ[۵] «و هیچ کس جز بر زیان خود (گناهی) انجام نمی‌دهد، و هیچ باربرداری بار (گناه) دیگری را برنمی‌دارد.»

فَأَفْضَی بِی إِلَی جِدٍّ لاَ یَکُونُ فِیهِ لَعِبٌ، واداشت مرا به کوششی که بازیچه نیست.

 اَفضی یعنی پایان یافت، منجر شد. بالا رفتن سن و گرفتاری‌های روزگار و توجّه به اینکه قیامت نزدیک است، منجر شد به این به خود و سرنوشت خود توجه کنم و این باقی مانده زندگی را دیگر به شوخی نگیرم و به کوششی جدّی بپردازم و بازی‌ها را از زندگی خود دور سازم.

وَ صِدْقٍ لاَ یَشُوبُهُ کَذِبٌ، و راستی که آمیخته به دروغ نیست.

 این توجه منجر شد به امر درستی که شوب یعنی آمیختگی و درهم شدن با کذب در آن نبود. حقیقت بر من آشکار شد که باید به خود برسم و خود را دریابم. باید برای خودم باشم.

قرآن کریم هم با بیان اینکه: عَلَیکُم اَنفُسَکُم[۶] «به خودتان بپردازید.» به این موضوع اشاره دارد. در حال جوانی انسان با خود می‌اندیشد که فعلاً زمان جوانی و اوایل عمر است و برای اصلاح حال خود و پرداختن به کارهای عادی فرصت هست و با رسیدن به پیری برای انسان آنچه اهمّیّت دارد همان آراستگی به فضایل و آمادگی برای دیدار با خداست.

وَ وَجَدْتُکَ بَعْضِی بَلْ وَجَدْتُکَ کُلِّی، با این همه تو را پاره‌ای از تن خود یافتم، بلکه تمام وجود خود یافتم.

  نزدیکترین فرد به انسان فرزند اوست. امام در همین حال می‌بیند فرزندش پاره تن اوست و از او جدا نیست؛ لذا می‌فرماید:

 

حَتَّی کَأَنَّ شَیْئاً لَوْ أَصَابَکَ أَصَابَنِی، بطوری که اگر مصیبتی به تو رو آورد مثل این است که به من رو آورده است.

 وَ کَأَنَّ اَلْمَوْتَ لَوْ أَتَاکَ أَتَانِی. اگر مرگ گریبان تو را بگیرد گویا گریبان مرا گرفته است.

 امیرالمؤمنین می‌فرماید: با وجودی که باید به خود فکر کنم تو را از خودم جدا ندیدم.

 

فَعَنَانِی مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِینِی مِنْ أَمْرِ نَفْسِی: پس با این وصف من غم کار تو را همچون غم کار خود می‌خورم.

 و خود را مسئول کار تو هم می‌دانم.

 

فَکَتَبْتُ إِلَیْکَ کِتَابِی مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَکَ أَوْ فَنِیتُ، پس این نامه را برای تو نوشتم در حالی که بدان پشت گرمم. چه من زنده بمانم و چه بمیرم.

 که اگر به آن عمل نمایی خاطرم آسوده است.

این احساس برای آن بزرگوار، مانند هر پدری نسبت به فرزندش امری طبیعی بود. انسان در پایان عمر و در آن هنگام که از قطع رابطه‌اش با دنیا آگاه می‌شود به طور طبیعی بقای نام نیک را دوست دارد و بر دوام خیر و آثار نیک خود علاقه‌مند بلکه حریص می‌شود. به همین جهت او آداب زندگی، اخلاق شایسته و خط مشی قدم نهادن در راه خدا و آنچه در طول عمر برای خویشتن پسندیده است را به دلیل عنایت و علاقه به فرزند در اختیار او نیز قرار می‌دهد.


[۱] سوره حشر، آیه ۱۸.

[۲] سوره حشر، آیه ۱۹.

[۳] سوره انعام، آیه ۱۱۹.

[۴] سوره بقره، آیه ۱۲۳.

[۵] سوره انعام، آیه ۱۶۴.

[۶] سوره مائده، آیه ۱۰۵.

محمد نصر اصفهانی

نويسنده اين مباحث، از دانش آموختگان حوزه و دانشگاه بوده و در حوزه قرآن، نهج البلاغه، كلام جديد، اخلاق، تاريخ اسلام و سياست آثاري دارند.

مطالب مرتبط